داستان از نگاه هری
"هری فقط کافیه به یاد بیاری که اون ساعت کی پیشت بود؟"
زین گفت و غر زد
"زین مثل اینکه متوجه نیستییی اون درست زمانی بود که هممون مشغول جشن خدافظی بودیم"
نایل جوابشو داد و دوباره سرشو برد تو لب تابش منم همونطور که دستم رو لبام بود به زمین خیره شدم و مطمئن بودم دیر یا زود بهن خبر میدن و کوین خودشو تو مبل جمع کرده بود و دستش رو سرش بود..اون بخاطر اینکه مامانشو از نگرانی دراره گفته بود که کلویی شب خونه ی دوستش امیلی میمونه ولی اون داغون تر از همس
"پس ینی یکی از ماها بوده..."
زین دوباره گفت
"خدای من...باید یه کاری بکنیم"
لویی گفت
"چیکار وقتی هیچ خبری از هیچکس نیست؟"
زین جوابشو داد همونطور مشغول حرف زدن بودن که با زنگ خوردن گوشیم همشون به سمتم برگشتن و من از جام تکون خوردم و سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و به صفحش نگاه کردم...یه شماره ی ناشناس بود...و من مطمئنم خود حرومزادشه...
گوشیو سریع برداشتم
"بله؟"
نامطمئن گفتم
"صبح بخیر استایلز"
با صدای رسای همیشگیش گفت و من مطمئنم یه لبخند فاکینگم رو لبشه
"تووووی حرومزااااده کلویی و کجا بردی"
من سریع داد زدم و حالا کوینم سمت من برگشت و چشاش قرمز بود
"وووهاااو تند نرو استایلز حواستو جمع کن که اون تو دستای من با هرحرفت ممکنه برات گرون تموم بشه"
اون با خنده گفت و من عصبی تر میشدم
"چی میخوای؟؟؟"
از لای دندونم گفتم
"خودت بهتر میدونی.."
اون گفت و من میدونم که اون داره راجب چی حرف میزنه
"میخوام باهاش صحبت کنم"
من سریع گفتم و همه بهم خیره شده بودن من باید میفهمیدم که اون سالمه ..و بهش آرامش میدادم
"هروقت فلش رو گرفتم میتونی ببینیش و اونموقع میتونی باهاش صحبت کنی"
اون گفت
"لنننت بهتتت ایان لنتتتت اون فلششش دست من نیستتتت"
داد زدم و دستمو تو موهام بردم
"اوه کام آن بووووی..من اینو قبلا هم شنیدم.. و بهتم گفتم واسم مهم نیست پس بهتره پیداش کنی قبل از اینکه این خوشگلرو نکشتم...انتخاب با توعه"
اون گفت
" بزار مطمئن شم اون حالش خوبه.."داستان از نگاه کلویی
لنتی...اون دنبال فلشیه که تو تمام مدت دست من بود و من حتی یادم رفته بود اون دستمه...خدای من..این قرار نیست خوب پیش بره...
"اول بزار مطمئن شم اون حالش خوبه"
صدای هری دوباره اومد و اون مرد که حالا فکر کنم اسمش ایانه گوشیه سمت دهنم گرفت ولی من هیچی نگفتم..نمیخواستم چیزی بگم نمیخواستم صدام پر ترس باشه نمیخواستم هری بیاد اینجا و بلایی سرش بیاد...این عجیبه خیلی عجیبه ولی نمیخوام...ایان طوری بهم نگاه کرد که انگار دارم کلافش میکنم
"چطوره اون دهن فاکینگتو باز کنی و یه چیزی بگی"
اون گفت ولی من بازم ساکت موندم تا اینکه یه چیز سر رو گلوم حس کردم و وقتی برگشتم دیدم یه چاقو رو گردنمه
"یالا"
همه ی اینارو درحالی که دستشو رو گوشی گرفته بود گفت و من واقعا ترسیده بودم
"ه..هری"
نمیخواستم صدای لنتیم بلرزه ولی با اون چاقو رو گلوم ترسم صد برابر شده بود
"خدای من...تو خوبی؟؟؟؟"
اون گفت و من نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به ایان زل زدم آب دهنمو غورت دادم و سعی کردم برای آخرین بار شجاع باشم
"به حرف این لنتیا گوش ندههه اینجااا نیا من خوبممم"
داد زدم درحالی که میدونستم اون بدون فلش میاد اینجا چون اون فلش دست منه و جز من کسی نمیدونه... و اگه اون بیاد مطمئنن اتفاقای خوبی نمیوفته
با این حرفم ضربه ای تو شکمم خورد که دیگه متوجه اطرافم نشدم و چشام سیاهی رفت
"خب هرولد...خوش گذشت....تا فردا اینموقع وقت داری اون فلش و پیدا کنی وگرنی دیگه دختررو نمیبینی"
اون گفت و گوشیو قطع کرد و من هنوز تو خودم پیچیده بودم تا اینکه موهامو گرفت و به سمت بالا کشید
"میدونستی دخترای بد تنبیه میشن؟"
اون گفت و لبخند مرموزانه در عین حال تنفر انگیز زد و چاقویی که تو دست اون یکی بود الان تو دست ایان بود و دستمو تو دستش گرفت و چاقورو بین انگشتام کشید و من میتونستم تیزیشو حس کنم و قلبم تند تر از هرموقع میزد چاقورو رو پوستم کشید و بالا رفت و گذاشت رو آرنج دستم
"این..اصلا درد نداره"
با لبخند گفت و تنها چیزی که بعدش فهمیدم درد شدیدی تو دستم بود و جیغ بلندی کشیدم و حس میکردم اون چاقورو داره رو پوستم فشار میده و به سمت پایین حرکتش میده و من هر سری بیشتر جیغ میکشیدم و حس میکردم کل بدنم داغ شده و از درد زدم زیر گریه
"خواهشششش میکنممممم...خواهشششش میکنمممممم بسهههه"
جیغ میکشیدم و با هق هق التماسشمیکردم و اون بالاخره چاقو رو برداشت و من نمیتونستم صورتشو ببینم ولی معلوم بود پشیمونی ای در کار نیست
"اوووپس...دروغ گفتم"
بلند خندید و چاقو رو رو پوست صورتم گذاشت و بعد بلند شد و میتونستم حس کنم خون چاقو به صورتم مالیده شده
" مواظبش باش نزار تکون بخوره اگه اذیتت کرد هرکاری دوست داشتی باهاش بکن"
ایان با خنده به اون یکی گفت و رفت بیرون و من هنوز تو خودم پیچیده بودم و از درد اشک میریختم و سعی میکردم فقط به زخمم نگاه نکنم...
****
بنظرتون کی به کلویی پیام داده؟😂
ببخشید میدونم خوب نبود ولی ناموسن امتحان داشتم 😭😂
امیدوارم خوشتون بیاد فقط :"|
شما هرچی بیشتر رای و نظر بدید تمایل من به نوشتن بیشتر میشه ☺😂😂
آل د لاو ❤
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...