داستان از نگاه کلویی
الان درست دو روز از اون روزی که هری اون طرفو تحدید کرد میگذره و من تو طول این دو روز همش سعی داشتم عادی رفتار کنم و اصلا به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقی افتاده و حتی راجب این موضوع با هیچکس حرف هم نزدم...شاید باید به پلیس خبر میدادم این یه چیز عادی نیست ممکنه هری اونو بکشه ، هرچند فکر کردن بهش هم برام خنده داره و احساس میکنم هری همچین کاریو هرگز نمیکنه ولی حس دیگم بهم میگه هری هرکاری بخواد میکنه چون اون هری استایلزه...در طول این دو روز چیز عجیب تر این بود که هری عادی تر از هرروز بود و هر روز خودش منومیرسوند...ولی حرفی از اون شب نزد و این رفتاراش برام عجیب بود...
ساعت تقریبا یازده شبه و هری قراره اونو درست ساعت دوازده تو سیدنی ببینه خوب من اونجا زیاد رفتم و فکر میکنم بدونم کجا میخواد بره اونجا یه جای کاملا خلوته من حتی نمیدونم اون کافی شاپی که اپنجاس چطوری تا الان برشکست نشده!
ساعت واقعا تند میگذره و استرس من هرلحظه بیشتر میشه من واقعا میترسم...شاید بهتر باشه به یکی خبر بدم به کوین یا...اوه حتی فکر کردن بهش هم مزخرفه من نمیتونم اون کارو کنم ولی اگه اونو بکشه؟من حتما عذاب وجدان میگیرم که چرا کاری نکردم با اینکه اصلا نمیدونم اون کیه ولی من نمیتونم بزارم بمیره...بعد این اتفاق من واقعا حسم به هری برعکس شده و احساس میکنم دوست دارم با صندلی چرخ دار بکوبم تو صورتش شایدم یه چیز بدتر اون یه عوضیه...
ساعت یازده و نیم شده...اوه گاد این واقعا افتضاحه اونا نیم ساعت دیگه همو میبینن و من فقط دارم گذشتن زمانو میبینم و این بدترین حسیه که میتونم داشته باشم...شاید بهتر باشه خودم برم اونجا ، اوه احمق شدی کلویی؟تو نباید خودتو توخطر بندازی! ولی میتونیم از زاویه ی دیگه هم بهش نگاه کنیم اونا اگه متوجه من نشن چیزی نمیشه...
بالاخره تصمیممو گرفتمو از جام بلند شدم فقط بیست دقیقه وقت دارم که خودمو برسونم و اگه بخوام پیاده برم حتما پیر میکنم پس دوییدم سمت اتاق مامانمو و سرمو از لایه در کردم داخل و خوشبختانه اون اونجا نبود دوییدم تو اتاق و سوییچو که رو میز جلوی آینه بود برداشتمو برگشتم سمت در ولی بعد مامانمو با قیافه ای که تعجب کرده بود دیدم...یکی از ابروهاشو بالا داد
"باید برای این یه توضیح خوب داشته باشی خانم کوچولو"
اون گفت و یه لبخند از روی رضایت زد اون میدونه چطور مچ بگیره ولی من وقت زیادی ندارم...
"مامان قسم میخورم بعدا برات تعریف کنم تروخدا برار برام"
با التماس گفتم
"خوب بهتره بدونی تا جواب نگیرم به خواستت نمیرسی"
فاک همینو کم داشتم...
"میدونی چیه پشیمون شدم"
من گفتم و قیافه ی نا امید کننده به خودم گرفتم و از کنارش رد شدم
"کلویی"
اون گفت و صداش طوری بود که انگار میخواد نصیحت کنه برگشتم سمتش
"سوییچ ماشین؟!"
درحالی که دستشو به سمت دراز کرد گفت ، دارم به این نتیجه میرسم که هرگز نمیشه از دستش قصر در برم...سوییچو گذاشتم تو دستشو غر زدم و بعد رفتم تو اتاقم ساعت یه ربع به دوازده بود و من دیگه هیچ امیدی ندارم ، بغض گلومو گرفته امیدوارم بلایی سرکسی نیاد...فقط به اون ساعت لعنتی که جلوم ود خیره بودم و داشتم گذست زمان و نگاه میکردم 11:50
این افتضاح ترین حس دنیاس هری لطفا...نزار بمیره! با خودم گفتم و دستمو رو سرم گذاشتم ، من امشب نمیتونم بخوابم...مطمئنم ، رو تختم دراز کشیدم و دستمو برپم لای موهام که بعد با شنیدن صدای در برگشتم و مامانم دیدم
"میدونی شاید توهم یه روزی بتونی کارمو راه بندازی!"
درحالی که سوییچو سمتم گرفت گفت ، یه جیغ کوچیک کشیدم و دوییدم سمتشو سوییچو از دستش گرفتم و لپشو بوسیدم
"عاشقتم"
من گفتم و از پله ها دوییدم پایین
"خودتو گرم نگه دار و تا نیم ساعت دیگه خونه باش" اون داد زد
پریدم تو ماشینو به سمت سیدنی حرکت کردم...
×××
خیابون کاملا خلوت بود و منم تقریبا رسیده بودم درست روبروی کافی شاپ ، هیچ شخصی یا ماشینی اونجا نبود حداقل این باعث میشه بفهمم اونا هنوز نرسیدن به ساعت روبروم نگاه کردم 12:00 من خیلی شانس دارم که اونا بدقولن چون من زودتر از اونا به قرار رسیدم...ماشینو یه حا دور از چشمولی خیلی نزدیک پارک کردم و به سمت کافی شاپ دوییدم هیچکس اونجا نبود و خوب من دارم کم کم میترسم ، من یه دختر تنها اونم تو تاریکی...حتی اون کافی شاپ مسخره هم بستس ، شاید همه ی اونا یه مشت مزخرف بود...خوب از اینکه به این فکر کنم تا الان اینا همش مزخرفاتی بیش نبود عصبی میشم ولی از طرفی خیالم راحته چون کسی قرار نیست تو خطر باشه و همینخودش کلیه...اما هی من دارم یه نور میبینم اپن داشت نزدیک و نزدیک تر میشد استرسم شدید تر شد و دوییدم و وارد کوچه ی باریکی که اونجا بود شدم و درست پشت سطل آشغال خودمو مخفی کردم
"اون هنوز نیومده"
صدای عصبی هریو شنیدم
"نگران نباش بعد اون همه تحدید حتما میاد اون میدونه که اگه نیاد قطعا میمیره"
یه صدای آشنا بود...سرمو بردم جلو سعی کردم ببینمشون نور ماشین اونجارو روشن کرده بود و اونا تقریبا سه یا چهار نفر بودن که بخاطر نور زیاد قابل دیدن نبودن...
"هی اوناهاش..بالاخره اومد"
صدای یه ماشین دیگه اومد تپش قلب منچند برابر شده بود...
"همه چی داخل این کیفه امیدوارم دیگه به من کاری نداشته باشید"
صدای یه نفر دیگه اومد و من داشتم میدیدم که داره چه اتفاقی میوفته
"اوه لئو ، چرا انقد سخت میگیری!تازه اومدی کجا با این عجله؟"
پس اسمش لئو هست...و اونم صدای لوییه احتمال میدم اوتا هم بقیه ی دوستای احمقشن...صدای زنگ تلفن اومد و بعد هری به یه سمت دیگه رفت و بقیشون با اون پسره لئو مشغول بودن و اون کیفه...اپن درست کاپوت ماشین بود که تو چشای من داشت میدرخشید ، میدونم این دیوونگیه محضه ولی من واقعا نمیتونم حس کنجکاومو از بین ببرم ، الان که همه سرشون گرمه بهترین موقعیته...ماشین درست پشت به بقیه بود و اگه من یریع عمل کنم کسی منو نمیبینه پس دست به کار شدم و از مخفی گاهم بیرون اومدم و دوییدم سمت اون کیفه...دوباره یه نگاه به اطراف کردم ومطمئن شدم اونا حواسشون پرته...در کیفو به راحتی و خیلی آروم باز کردم و چیزی که توش دیدم...
وات؟؟؟
آر یوکیدینگ می؟؟؟
یه فلش؟؟
همه ی اینا بخاطر یه فلش مسخره بود؟
فلشو تو دستم گرفتمو چرخوندمش چتو کیفوبیشتر نگاه کردم و خوب چیزیپیدا نکردم همه ی اینا بخاطر همین کوچولوا
"اوه آره آره بهت خبر میدم فعلا"
صدای هریو شنیدم و با شتاب و خیلی سریع همه چیو به حالت عادی برگردوندمو به در سمت چپ ماشین چسبیدم و نفسمو حبس کردم ، اون نباید منو ببینه ، اون نباید منو ببینه
حس میکنم الانه که شلوارمو خیس کنم...این بدتر از هر حسیه و فکر کنم اگه بیشتر از این بمونم حتما میمیرم و البته اگه اونا منو ببینم همین میشه...
"واتتتت ددد فااااک؟؟؟!!!"
صدای هری رو شنیدم ک داد زد و من بیشتر به ماشین چسبیدم
"دارییی باهااام شوخی میکنی؟؟؟بهت گفته بودم اگه نیاریش حتما میمیریییی!"
هرگفت و من صدای ماشه ی تفنگو شنیدم این ینی اون...اون فلشه چیزی که هری میخواسته نبوده؟!
"قسممممیخورمممم قسممم میخورممم من فلشو تو همون کیف گذاشتم و حتی تا لحظه ی آخر چکش کردم"
اون التماس کرد
"پس چرا این لعنتی خالییههه؟؟!!" هری دوباره داد زد و از سمت دیگه ی ماشین به سمت اون رفت وخوشبختانه این از شانس خوب من بود!
ولی هی...من اون تو یه فلش دیدم و هری الان گفت که کیف خالی بود!
هِل!
دستمو آوردم سمت صورتم و مشتمو باز کردم...فلش...نهههه مرگم حتما قطعیه...
"هری مطمئنی اون تو نبود؟!"
صدای لویی اومد
"تو فکر کردی من باهات شوووخی دارم آررره؟!" هری دوباره داد زد و به سوال لویی جواب نداد
"قسممم میخورممم ، قسم میخورممم"
اون پسره با التماس گفت
"من باز چکش میکنم"
صدای یکی دیگه اومد و اون داشت از سمت من میومد...من مرگمو قطعی میدونم...اون اگه منو ببینه...هری...فاااااک
خوب کلویی یا فرار کن یا بمیر...
فرار اوه البته با سه شماره 1 و 3..
از جام بلند شدم و با تمام سرعتم دوییدم
"هی هی اون دیگه کدوم خریه"
یکیشون داد زد
"اون یه دخترههه ، بگیریدششش"
صدای هری اومد و من صدای قدم های اونا که پشتم میدوییدن وشنیدم ولی مکث نکردم و به سرعتم ادامه دادم میدونم اکه برگردم هم سرعتم کممیشه و هم اونا من میبینن و هم ترسم بیشتر میشه و خیلی چیزای دیگه پس اصلا توجه نکردم و به راهم ادامه دادم تاموقعی که صدا قطع شد هیچ صدایی جز قدم های خودم نمیشنیدم همه جا تاریک بود و حتی صدای جیرجیرک هم نمیومد...
ولی من باز به دوییدن ادامه دادم و چیزی که باعث شد سرعتمکم بشه چیز سفتی بود که بهش برخورد کردم و خوردم زمین...
نفسم سنگین بود و نمیتونستم درست فکر کنم...اروم سرمو بالا بردم و به کسی که روبروم زانو زده بود نگاه کردم درسته تاریک بود ولی چشمام به تاریکی عادت کرده بود و اون یه صورت آشنا داشت...اون..
"کلویی؟!"
با تعجب گفت
"اوه تنکس گاد لیاااام"
من گفتم و اون یه اخم کوچیک کرد و بعد ابروهاشو بالا داد
"من پیداش کردم...دارممیارمش" درحالی که دستشو گذاشت رو گوشش گفت و من دهنم باز موند...
فاکینگ هِل...
اونم یکی از اوناس...
×××××××××××××
میدونم :|
خدایی خیلی سریع نوشتم میدونم افتضاحه ولی ب هرحال دستم شکست :))))))
خوب لایکا بالای پنجاه باشه قسمت بعدو آپ کنم ❤
آل د لاو ❤
×Soha×
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...