با عصبانیت بهش نگاه کردم و با قدمای محکمی که برمیداشتم به سمت ماشینش رفتم و رو صندلی جلو نشستمو درو محکم کوبیدم...تقریبا سه ثانیه بعد از من وارد ماشین شد و پاشو روی گاز گذاشت و صدای لاستیکای ماشین که روی زمین کشیده میشد شنیده شد با عصبانیت برگشتم سمتش و دیدم که دندوناشو روهم فشار داده و چشاش هم کاملا قرمز بود..کم کم دارم شک میکنم که اون هوشیار باشه
"کجا داری میری؟؟؟؟"
درحالی که از مسیر شهر خارج میشد پرسیدم ولی اون جواب نداد
"گفتممممم کجاااااا داری میری؟؟؟"
صدامو بیشتر بردم بالا
"میرم یه جا که راحت تر بتونیم صحبت کنیم"
با آرامش تمام گفت و این باعث میشد بیشتر حرسم دربیاد اون واقعا راجب من چی فکر کرده؟
"صحبت کنی..."
آروم زمزمه کردم و محکم تکیه دادم و به بیرون از پنجره نگاه کردم نگاه سنگینشو برای چند ثانیه ی کوتاه رو خودم حس کردم و البته که بهش توجه نکردم .
بعد از تقریبا نیم ساعت رسیدیم به یه جاده ی کاملا خلوت که بغل زمینای زراعی بود و دیدن غروب خورشید از این زاویه فوق العاده بود ...فکر میکردم فقط لب دریا انقد قشنگه اما...
"پیاده شو"
هری همونطور که وایساد گفت و باعث شد از افکارم بیام بیرون
بهش چشم غره رفتم و برای ادامه ندادن بحث سعی کردم چیزی نگم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین دست به سینه وایسادم و حتی به هری که از ماشین پیاده شد توجهی نکردم
"تو چته؟؟؟"
اون پرسید و با اخم کنارم وایساد
"منو کشوندی اینجا که اینو بپرسی؟"
با اخم بهش نگاه کردم
"شاید این یکیش باشه..."
اون گفت و بهم نگاه کرد
"فکر کنم اینو خودت بهتر بدونی"
پوزخند زدمو تو چشای سبزش نگاه کردم
"کلویی...من میدونم...میدونم که کاری که کردم غیر قابل ببخششه..میدونم..ولی قسم میخورم که من..من.."
لنتی اون میخواد بگه دوسم داره؟
"من...من واقعا نمیخواستم آسیبی بهت برسه...واقعا متاسفم"
وات د فاک؟آسیب؟
دلم میخواد محکم با مشت بکوبم تو صورتش..لنتی این دیگه چه کوفتی بود؟
"ازتتتت متنفرم و این چیزیه که قراره بدونی استایلز"
داد زدم و بیشتر اخم کردم و اون الان قیافش طوری شده بود که معلوم بود کاملا گیج شده
"واقعاااا؟؟؟"
اون گفت و حالا اونم اخم کرده بود و انگار خیلی عصبی شده بود...
"واقعاااا؟؟؟من اومدم به این منطقه ی لنتی که ازت معذرتتتت خواهی کنممم کاری که با هیچکس لنتیه دیگه ای نکردم و تو اینطوری جوابمو میدی؟؟؟؟"
با عصبانیت گفت و حالا من تعجب کرده بودم ولی به روی خودم نیووردم این منم که الان باید سر اون داد بزنه نه اون سر من
"تو و اون دوست لنتیت با من بازی کردید و احساساتمو زیر پاتون له کردید و حالا انتظار داری شیفته ی رفتار و کارات باشم و با آغوش باز بپذیرمت و بگم هی پسر مشکلی نیست پیش میاد؟؟؟"
میتونستم لرزش صدامو بخاطر بغضم حس کنم..ولی نه...من نباید گریه کنم...نباید...
"من فکر میکردم تو با همه فرق داری...فکر میکردم میتونم روت حساب کنم و اسم عشق رو برات بزارم ولی میدونی...تو لیاقتشو نداشتی...تو لیاقت هیچیو نداری..."
گرم شدن گونمو بخاطر اشکام حس کردم ولی اصلا بهش توجه نکردم تنها چیزی که الان بهش توجه میتونستم بکنم صورت هریه که هر لحظه نرم تر میشد و چشماش قرمز شده بود
"فقط میخواستم برای آخرین بار باهات خداحافطی کنم.."
سرشو به یه طرف دیگه گرفت و من کاملا گیج شده بودم
"منظورت چیه؟"
سریع پرسیدم و اخم کوچیکی کردم
"میرم پاریس.."
اون گفت و من حس کردم دلم کاملا خالی شد.
"پ.پاریس برای چی؟"
بی اختیار پرسیدم
"میرم پیش خواهرم... برای همیشه..."
تو چشام نگاه کرد و میتونستم حس کنم که اون واقعا خوشحال نیست
منم نبودم...واقعا نبودم...میخواستم باشم از اینکه قراره به زندگیم ادامه بدم ولی نمیتونستم و من نمیدونم چه مرگمه!
"خوبه..."
بی اختیار گفتم درسته تو دلم همچین چیزی نیست ولی میخوام اون فکر کنه خوشحالم و هری فقط لبخند تلخی زد
"اره خوبه..."
اون گفت و نفس عمیقی کشید
"میخوام برم خونه"
من سریع گفتم و اونم سرشو تکون داد و بدون هیچ مکثی رفت سمت ماشینو توش نشست و دیگه بهم نگاه نکرد حتی یه نگاه کوچیک یا یواشکی هیچی...
بعد از چند ثانیه رفتم و تو ماشین نشستم و هری حرکت کرد..
خورشید کاملا داشت میرفت و هوا بنفش رنگ شده بود..تنها کاری که میتونستم بکنم خیره شدن بهش بود و فکر کردن به اینکه قراره چی بشه.
هری فقط اومد پیشم که عذاب وجدانش از بین بره..همه ی اینا کاملا واضحه..اون هیچوقت دوسم نداشته و البته که نداره ، اون کسیه که منو شکست اون منو نابود کرد درحالی که به فکر شرط بندیش با اون دوست لنتیش بود
الانم رفتنش بهتر از هرچیزیه..حداقل اینطوری دیگه کسی نیست که اذیتم کنه و من میتونم به زندگیم ادامه بدم...بدون اون.
هوا کاملا تاریک بود وقتی که رسیدیم با بی حالی تمام از ماشین پیاده شدم
"شب بخیر.."
اروم گفتم و فقط دیدم که سرشو تکون داد و به یه طرف دیگه نگاه کرد و یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم و البته بیخیالش شدم..در ماشینشو بستم و بدون اینکه برگردم رفتم سمت خونه و در زدم.
"معلوم هست کدوم گور...-"
میخواست ادامه حرفشو بزنه که ساکت شد
"هی چی شده؟"
اون پرسید
"مهم نیست.."
گفتم و از پله ها که یه قدم با در خونه فاصله داشت بالا رفت و میدونستم کوین متوجه هری شده بود چون داشت بیرون و نگاه میکرد و هنوز صدای بسته شدن در نیومده بود...
به محض رسیدن به اتاقم رو تخت نشستم و حتی نمیتونستم یه قطره اشک بریزم...و این عجیب ترین چیز امشب بود...
____
گایز ببخشید بدون ادیت آپش میکنم :")
میدونم خیلی دیر دارم آپ میکنم ولی خب شرمنده ی همتونم :"|
برای جبران امروز چندتا قسمت پشت هم آپ میکنم به اضافه ی اینکه دارم این فن فیکو تموم میکنم و دیگه راحت میشید ازم 😎
میدونم همه ی فن فیکام خیلی کوتاهن ولی خب بلند عنه :|
ناموس من خودم حال ندارم فن فیکای بلند و بخونم دیگه خیلی بشه پنجاه قسمت :|
امیدوارم لذت ببرید رای و ووت یادتون نره *-*❤
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...