"ینی اون داره بخاطر تو از اینجا میره؟"
همونطور که با لئو تو راهرو مدرسه میرفتیم پرسید
"من همچین چیزی نگفتم..."
یه چشم غره رفتم و سرمو تکون دادم
"از این مطمئنم که اون هیچوقت منو نخواسته اون فقط بخاطر اینکه عذاب وجدانش از بین بره ازم معذرت خواهی کرد"
من گفتم و به یه طرف ودیگه نگاه کردم
"ولی من اینطور فکر نمیکنم"
لئو گفت و یه لبخند مرموزانه زد
"بیخیال لئو همه میدونن اون چقدر مغرور و از خود راضیه و بخاطر خودش هرکاری میکنه"
گفتم و سعی کردم قانعش کنم
"دقیقا واسه همینه که میگم دوست داره..چون اون مغروره و اون هیچوقت از کسی معذرت خواهی نمیکنه...اونم به طور رمانتیک...بیرون شهر..موقع غروب آفتاب"
بهم چشمک زد
یه اخم کوچیک کردم و زدم به بازش
"لئو ااین قضیه کاملا اتفاقیه و اینکا اون سر من با دوستش شرط بندی کرده بود به علاوه ی اینکه معذرت خواهی چیزی نیست که ثابت کنه دوسم داره اون هیچوقت اعتراف نکرده"
سرشو تکون داد و آروم دستشو رو گونم کشید
"شاید بکنه"
با شیطنت گفت و باعث شد یکم بخندم
"هی چطوره از کلاس تقویتیت عقب نمونی"
من گفتمو اون با خنده سرشو تکون داد
"بعدا میبینمت"
سرمو تکون دادم و از در ورودی بیرون رفتم و تمام مدت به این فکر میکردم که اون امشب قراره بره و ممکنه هیچوقت نبینمش.
انقدر تو افکارم مشغول بودم که حتی متوجه نشدم کی رسیدم خونه .
رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت و برای چندثانیه به رفتن امروز هری فکر کردم..حتی ممکنه دیگه نبینمش و این داره اذیتم میکنه..نمیدونم چرا ولی واقعا اذیتم میکنه درواقع نباید اینطوری باشه این برای من خیلی بهتره...هری به تنها چیزی که فکر میکنه راحتیه خودشه و هیچی جز خودش واسش مهم نیست..
نفس عمیقی کشیدمو لب تابمو روشن کردم که برای ده دقیقه فیس بوکمو چک کنم و کامل مشغولش بودم تا اینکه چشم به ساعت خورد و ساعت ۸:۲۳ دقیقه بود و یکم گیج شده بودم..اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم سرمو خاروندم و لب تابو بستم و بلند شدم و به سمت حموم رفتم فکر میکنم بعد از یه روز خسته کننده و پر از مشغله ی فکری بتونم اونجا ریلکس کنم اما تا دستگیره ی حموم رو پایین کشیدم صدای اس ام اس گوشیم اومد ابروهامو بالا انداختم و دستگیررو ول کردم و رفتم سمت گوشیم و قبل اینکه پیامو باز کنم چک کردم ببینم کی فرستادتش و وقتی اسم هری و دیدم کاملا شوکه شدم و تو همون حال رفتم تو فکر
اون قراره بره...منم قراره فراموشش کنم ...پس چه بهتر که از همین الان فراموش کردن و شروع کنم...
برای اولین بار کنجکاویمو کنار گذاشتم و با اطمینان گوشیمو پرتاب کردم رو تخت و سریع به سمت حموم رفتم و سعی کردم همه چیو به طور کامل از ذهنم پاک کنم...
آبو ولرم کردمو گذاشتم وان پر شه و در عین حال شروع کردم به دراوردن لباسام و همشونو تو سبد لباسای کثیف گذاشتم
وقتی وان به اندازه ی مورد نیازم پر شد آبو بستم و آروم رفتم توشو برخور آب داغ له پوستم باعث شد آه کوتاهی بکشم و بیشتر تو آب فرو برم این حس واقعا فوق العاده ایه احساس میکنم کل خستگیم از بین رفته و بجاش استرسی تو وجودم بود که نمیتونستم از بین ببرمش و میدونستم همه ی اینا بخاطر چیه..و اون فقط یه کلمس...هری.
چشامو آروم روهم گذاشتمو سعی کردم بهش فکر نکنم و خب انگار داشتم موفق میشدم چون یکم احساس چرت بهم دست داده بود و گیج شده بودم ولی با شنیدن صدایی که اومد سریع چشامو باز کردم
"تو به چه حقی پیام منو جواب ندادی؟؟؟"
با تعجب نگاه کردم و فاک...اون تو حموم بود
"وااااات د فاااااک تو اینجاااا چه غلطیییی میکنیییی"
داد زدمو اون سریع اومد جلو و جلوی دهنمو گرفت
"هیسسسس تو که نمیخوای همرو بکشووونی اینجاا و ببینن پسر همسایه تو حموم دخترشونه؟؟؟"
اون گفت و من سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
"خوبه...میخوام دستمو از رو دهنت بردارم"
اون گفت و دستشو از رو دهنم برداشت
"چطوری اومدی اینجاااا؟؟؟"
سریع پرسیدم
"از پنجره اتاقت"
یه اخم کوچیک کردم
"ولی من خودم اونو صبح بستم"
اخمم بیشتر شد
"خدای من باربی خیلی حرف میزنی"
اون گفت و من میخواستم چیزی بگم ولی نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و دهنم کاملا قفل شده بود و هری آروم نگاهشو از صورتم به سمت سینه هام برد و بعد یه نگاه کلی به کل بدنم انداخت
"هیییی دارییی به چی نگاه میکنی؟؟؟"
سریع پاهامو تو شکمم جمع کردم و دستمو جلو شون گذاشتن
"نمیتونی فکرشو کنی چقدر دلم برات تنگ شده.."
اون گفت و این مثل بقیه ی مکالمه هاش نیست ..اروم اومد جلو و دست راستشو رو گردنم حرکت دادو آروم تو موهام بردشون و لباشو آورد جلو و روی لبام گذاشت میخواستم ازش جدا شم ولی بجای جدا شدن ازش با لذت قبولش کردم و همراهیش کردم و اون بیشتر منو به خودش نزدیک کرد و حالا دیگه این یه چیز فراتر از یه بوسه معمولی بود چون اون تقریبا داشت لبامو میخورد..ناخواسته آه کشیدم و بیشتر خودمو بهش نزدیک شدم ولی بعد با شنیدن صدای کوین جا خوردم
"کلوووووییی"
سریع از جام پریدم و با دیدنش جلوی خودم کاملا هنگ کرده بودم یکم اطرافم و نگاه کردم و سعی کردم هریو پیدا کنم ولی هیچ اثری ازش نبود
"کی داشت تو خواب به فاکت میداد؟؟؟"
یکی از ابروهاشو بالا داد و دست به سینه وایساد
"واااات د فاااااک کووووین؟؟؟؟"
داد زدم و اخم کردم
"خدای من...فکر نمیکرم خواهرم انقدر حشری باشه"
اون گفت و من دهنم باز مونده بود
"هی از اینجاااا برو بیروووون"
بلندتر داد زدم و خودمو جمع کردم من نمیفهمم اون کی قراره آدم بشههه ...صابونی که بغلم بود و برداشتم و سمتش پرتاب کردم و اون جاخالی دادو از حموم رفت بیرون ولی بعد سرشو دوباره آورد داخل
"سعی کن قبل خواب از مامان بخوای برات دمنوشی چیزی دم کنه و بده بخوری با اون ناله هایی که من میشنیدم بعید میدونم جقی نباشی"
خندید و قبل اینکه یه چیز دیگه سمتش پرتاب کنم درو کوبید
دستمو تو موهام بردم و سعی کردم به حرفایی که زد توجه نکنم
نفسمو بیرون دادم و از وان که آبش دیگه گرم نبود بلند شدم حولمو دور تنم پیچیدمو یه حوله ی دیگه دور موهام و از حموم رفتم بیرون
بطور باور نکردنی ای ساعت ده شده بود ساعتو بیخیال شدم و سریع به سمت گوشیم رفتم من نباید اینکارو میکردم...ولی من نمیتونممم بعد از خوابی که دیدم بیخیالش بشم پس سریع پیامشو باز کردم
" ساعت ۱۲:۰۰ تو سیدنی منتظرتم...بزار آخرین دیدارمو باهات داشته باشم Xx :) ."
بعد از خوندن پیام دستام کاملا یخ کرده بودن و نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت نمیدونستم باید برم یا نرم...
اون قرار و ساعت دوازده شب تو سیدنی تاریک ترین نقطه شهر گذاشته درحالی که خونه ما دوتا کنار همدیگس و میتونست همینجا قرلر بزاره!
ولی الان جایی رو انتخاب کرده که هردومون خاطره خوشی ازش نداریم...ینی اون میخواد همه چیو بهتر کنه؟
با بیخیالی گوشیمو دوباره پرتاب کردم رو تخت
"انقدرررر اونجااا بمون تا زیر پات علف سبززز شه استایلز"
با عصبانیت داد زدم و به سمت کمد لباسام رفتم و خودمو به پوشیدن لباس مشغول کردم.
***
11:45
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...