*یک هفته بعد*
داستان از نگاه هری
بعد از اینکه زنگ خونه رو زدم یکم اومدم عقب و دستامو از پشت تو هم قفل کردم و میدونستم قرار نیست کسی که در رو باز میکنه مثل همیشه کوین باشه...
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم و چندثانیه در باز شد و با خانم گُردنُ روبرو شدم و اون به محض دیدن من لبخند کوچیکی رو لباش اومد
"خدای من هری..."
اون گفت و آروم اومد تو بغلم و من محکم بغلش کردم و حالا بیشتر داشتم اذیت میشدم و همه ی افکارم پیش کوین بود
"خانم گُردُن"
زمزمه کردم و آروم ازش جدا شدم
"دلم برات تنگ شده بود"
اون گفت و من با لبخند سرمو پایین انداختم
"هی بیا تو"
اون سریع گفت و رفت داخل خونه و منم پشتش رفتم و درو پشتم بستم
خونه نور دلگیری داشت و فضا رو خیلی دلگیر کرده بود هیچوقت اینجارو اینطوری ندیده بودم...
آروم رفتم رو مبل نشستم و خانم گردن درست روبروم نشست
"چیزی میخوری برات بیارم؟"
اون پرسید و من همونطور که به عکس روی میز کوین خیره شدم سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و اون نگاهمو دنبال کرد و به عکس نگاه کرد و دستشو تو موهاش برد و نفس عمیقی کشید
"متاسفم..."
آروم گفتم و صدام دو رگه شده بود
"اون فقط زیادی جوون بود"
با بغض گفت و اشک خیلی سریع چشاشو پر کرد
"اون مردِ این خونه بود..."
لبخند تلخی زد و آروم اشکشو پاک کرد و من انگشتانو توهم قفل کردم و هیچی نمیتونستم بگم و فقط سرمو پایین انداختم و بغض شدیدی گلومو گرفته بود ولی نمیتونستم کاری کنم...نه میتونستم جلوی بغض خودمو بگیرم و نه جلوی گریه ی مردیت رو...این من بودم که باید هدف قرار گرفته میشدم...من بودم که باید میمردم نه کوین که مسئولیت یه خانواده رو داشت...
با انداخته شدن کلید داخل در هردومون به سمت در برگشتیم و با شنیدن صدای کلویی مطمئن شدم خودشه
"مامان من خونه ام."
اون داد زد و یه لباس کانوایی طوسی تنش بود که کاملا با رنگ پوستش جور درمیومد و موهاشو بالا بسته بود و اما چشماش...چشاش داشت برق میزد و موهاشو که ریخته بود جلو چشماش زد کنار و من تازه متوجه شدم که اون داشت به من نگاه میکرد و انگار شوکه شده بود ولی بعد چند ثانیه انگار به خودش اومد و اخم بزرگی رو ابروهاش اومد
"تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟"
با عصبانیت گفت
"کلویی درست صحبت کن"
خانم گردن جواب داد و از جاش بلند شد و رفت سمت کلویی
"درست صحبت کنم؟؟؟ازم میخوای با قاطل برادرم درست صحبت کنم؟؟؟"
اون صداشو بالا برد
"کلوییی"
با عصبانیت دوباره اسمشو صدا زد
"مامان میدونی اون کیه؟اون کسیه که باعث شد همه ی این اتفاقا بیوفته ..اگه اون نبود کوین الان زنده بود...اگه اون نبود کوین الان نفس میکشید و اینجا پیشمون بود ولی میدونی اون نه تنها باعث مرگش شد بلکه یه هفته ی لنتیو قایم شده بود چون میترسید بگیرنش"
با تک تک کلمه هایی که به گار میبرد انگار یه ضربه ی محکم به شکمم وارد میشد و میتونستم جمع شدن اشک رو تو چشام حس کنم ولی اجازه ندادم که پایین بیان
"کلویی بس کننن"
خانم گردن بلندتر داد زد
"میدونی چیه...تو یه آدم بی مصرفی...کاملا بی لیاقت...تنها چیزی که به دردش میخوره مرگه..امیدوارم بمیری"
اون با گریه گفت و ایندفه سیلی مادرش بود که باعث شد ساکت شه و من سریع بلند شدم و خواستم برم سمتشون و کلویی فقط دستشو رو صورتش گذاشت و با گریه سمت اتاقش رفت
"هی...من نمیخواستم اینطوری شه...شما نباید میزدیدش..."
من سریع گفتم و رفتم سمتش
"نه هری...اون حقش بود"
"شایدم حرفای اون حق من بود..."
سرمو پایین انداختم
"هری...نمیخوام دیگه درمورد خودت همچین حرفی بزنی...حرفای کلویی رو بزار رو حساب اینکه بخاطر رفتن کوین ناراحته...تو فعلا برو خونه من با کلویی صحبت میکنم اون باید ازت معذرت بخواد"
اون گفت و از حرفاش مطمئن بود
"لطفا اینکارو نکنید...من حالم خوبه...فقط میخوام مطمئن شم حال کلویی خوب میشه.."
من گفت و اون نفس عمیقی کشید
"میتونم روتون حساب کنم؟"
من گفتم و اون با یه لبخند کوچیک سرشو تکون داد
"ممنونم...بعدا میبینمتون"
گفتم و آروم از خونه اومدم بیرون و درو بیتم و رفتم سمت خونه و درشو باز کردم...تنها نوری که تو خونه بود نور قرمز خورشید بود که درحال غروب کردن بود...
هنوز تیکه های گوشیم رو زمین بودن و خونه بهم ریخته بود
خودمو رو مبل انداختم و چشامو بستم و میتونستم کوین رو به یاد بیارم...و حرفای کلویی تو سرم مرور میشد...شاید حق با اونه...شاید دیگه نباید بمونم...__________
حس میکنم خیلی داغون شده این عاخرا :|
قول میدم دیگه ف.ف ننویسم 😂😂💦💦
نظر پیشنهاد انتقاد؟:")
DU LIEST GERADE
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...