part 12

3.7K 281 52
                                    

در لاکرمو بستمو همون لحظه چشمم به هری خورد که داشت به سمتم میومد کاملا عصبی شده بودم و فقط میخواستم ازش دور باشم الان اصلا نمیخوام ببینمش راهمو کج کردم و از سمت دیگه ی راهرو راه افتادم و با سرعت حرکت میکردم که به سمت عقب کشیده شدم و بعد به دیوار برخورد کردم...تنها چیزی که فهمیدم این بود که هری الان درست به من چسبیده و با اخم داشت بهم نگاه میکرد
"تو‌چه مرگته؟"
اون با عصبانیت گفت سعی کردم از تو دستاش بیام بیرون ولی فایده نداشت
"ولم کن داری اذیتم میکنی"
من گفتم ولی اون دستامو محکم تر فشار داد
"چرل همش سعی میکنی ازم فرار کنی اگه بخاطر دیشبه...-"
"فقط نمیخوام در موردش حرف بزنم ، من مست بودم و توهم همینطور...-"
پریدم وسط حرفش
"هرودی ما کاملا هوشیار بودیم اینو خودتم میدونی"
ایندفعه اون بود که پرید وسط حرفام
"کی اهمیت میده هری؟من فقط میخوام فراموش کنم تو هم بهتره اینکارو بکنی"
من گفتم و هولش دادم کنار و رفتم سمت کلاسم ، بودن با هری استایلز از اولم فکر خوبی نبود منو اون اصلا به هم نمیخوریم و من واقعا اونو نمیتونم درک کنم مخصوصا بعد از اتفاق دیشب...
وارد کلاس شدم و رفتم گوشه ی کلاس بغل اشلی نشستم و تو چشاش نگرانی بود
"خوبی؟"
اون پرسید و من با لبخند برگشتم سمتش
"چرا فکر میکنی که خوب نیستم؟"
من گفتم و اون شونه هاشو بالا انداخت ، خانم واتسون وارد شد و نشست رو صندلی ، تنها چیزی که امروز حالشو ندارم 'ریاضی'
با بی حوصلگی کتابمو باز کردم و بعد همه ی نگاها رفت سمت در که هری اومد داخل و با اخمی که داشت رفت سمت صندلیای پشتی اون به هیچکس نگاه هم نمیکرد حتی به خانم واتسون که با تعجب بهش نگاه میکرد ولی چیزی نگفت و فقط سرشو باحالت منفی تکون داد و جامو رو صندلی درست کردم و صاف نشستم و سعی کردم بهش توجه نکنم ...
خانم واتسون شروع کرد به درس دادن ولی من تو افکار خودم بودم حتی یه کلمه از حرفاشو متوجه نمیشدم نمیدونم این واقعا انقدر ارزش داره که فکرمو مشغول کنه...همینطور مشغول بودم که یه کاغذ مچاله شده افتاد رو صندلیم اولش یکم جا خوردم و به سمت عقب برگشتم و هری رو دیدم که داره بهم نگاه میکنه...البته غیر از اون کی میتونست باشه ، برگرو باز کردم روش نوشته بود:
'I'm not Gay'
'من گی نیستم'
نمیدونستم چیکار کنم من حتی نمیدونم چرا ازش عصبیم؟اون به نفع من عمل کرد ولی بازم وقتی بهش فکر میکنم عصبی میشم...احساس میکنم یه احمق بدرد نخورم ، من از این مطمئن بودم که همجنسباز نیست و دیروز از روی عصبانیت اونو بهش گفتم ولی خوب حالا که اون داره این فکرو میکنه بهتره بزاریم همینطوری باشه...
داستان از نگاه هری
کاغذ مچاله کردم و به سمتش صندلیش پرتاب کردم ، من واقعا نمیدونم اون چرا باید همچین فکری کنه... اون واقعا یه دختر جذابه که شاید چشم خیلیا دنبالش باشه ولی من حتی اکه بخوامم نمیتونم باهاش 'سکس'
داشته باشم ، در اصل وجدانم بهم این اجازه رو نمیده...شاید من با دخترای زیادی بوده باشم ولی نمیتونم با اون اینکارو کنم شاید باید عکس العملم برعکس باشه ولی واقعا نمیتونم من یه حس خاصی نسبت بهش دارم و همین حسم نمیزاره نمیدونم چیه ولی هرچی هست داره از درون منو میخوره...
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی زنگ خورد ، از جام بلند شدم و رفتم سمت صندلیش ، دوسش اشلی سریع از جاش بلند شد و رفت...دختر فهمیده ایه‌...یه نگاه بهم انداخت و از جاش بلند شد
"خوب؟"
من گفتم
"خوب اینکه میخوام تمام اتفاقای دیشبو فراموش کنی...منم همین کارو میکنم ، من نمیتونم باتو چیزی بیشتر از یه دوست باشم هری امیدوارم بتونی درکم کنی"
اون گفت و از کنارم رد شد ، این چیزی نبود که من فکرشو میکردم...اون چطور میتونه اینو بگه؟یعنی انقدر براش راحته که همه چیو فراموش کنه؟
من کنار نمیکشم برام مهم نیست بقیه چی میگن من هری استایلزم...یعنی هرچیو بخوام میتونم بدست بیارم و این هرچی شامل کلویی هم میشه اگه اون میخواد میتونه همه چیو فراموش کنه ولی در آخر منم که پیروز میشم... من اونو بدست میارم و ثابت میکنم که اون فقط مال منه بقیه میتونن برن به درک...
×××××
داستان از نگاه کلویی
با شنیدن صدای زنگ ‌در حوله رو دور سرم پیچیدم و دوییدم و از پله ها رفتم پایین
"ایناها خودش اومد"
کوین درحالی که به من اشاره کرد گفت ، لبخند زدم و بدون اینکه به کوین نگاه کنم رفتم سمت دخترا و با ذوق بغل کردم...
"کلو تو‌همین امروز دیدیشیون این لوس بازیارو کنار بزار"
کوین با یه لبخند گفت و شونه هاشو بالا انداخت یه چشم غره بهش رفتم
"یه چیزایی هست که فقط دخترا درکش میکنن مهم نیست که تو بهش میگی لوس بازی"
من با یه لبخند دندون نمای فیک بهش گفتم
"اوه این چیزای دخترونه اسمش لوس بازیه"
اون گفت و امیلی آروم خندید و کوین سریع دستشو سمت امیلی گرفت
"ببین امیلی هم اینو میدونه"
کوین گفت و من یه چشم غره به امیلی رفتم که داشت از خنده لبشو گاز میگرفت ، دست اشلی و گرفت و به سمت بالای پله ها بردمش
"حوصله ندارم به مزخرفای تو گوش بدم"
من گفتم و به راهم ادامه دادم
"از نظر تو مزخرفه بقیه بهش میگن منطق"
کوین تقریبا داد زد و من با بیخیالی رفتم تو اتاق و درو بستم ، اشلی و امیلی هم خودشونو رو تخت ولو کردن
"هولی گاد این واقعا استرس آوره"
من گفتم و رفتم سمت دختر و بینشون نشستم
"اوه بیخیال دختر به این فکر کن که امشب چه شب رمانتیکی خواهد بود..."
امیلی گفت و یه لبخند دندون نما زد
"خدای من ، من حتی نمیدونم چی بپوشمممم امشب و گند نزنم خیلی شانس آوردم"
من دوباره گفت و دستامو رو صورتم گرفتم
"فکر کنم من بدونم چی باید بپوشی"
اشلی با لبخند مرموزانه ای که زد گفت و رفت سمت کمدم و بازش کرد و شروع کرد به گشتن ، منو امیلی هم با گیجی بهش نگاه میکردیم...خوب باید اینو بگم که اشلی تو یه آدمیه که معمولا به لباس پوشیدم خیلی اهمیت میده و همینطور همیشه به لباسای دیگران هم خیلی توجه میکنه مطمئنن هم الان چیز خاصی تو نظرشه...یه لباسو برداشت و سریع برگشت سمت ما و چشام گرد شد و سریع از جام بلند شدم
"حتی فکرشم نکن"
طوری گفتم که انگار حرف قطعیمه
"خفه شو کلویی تو داری میری به یه قرار"
"راست میگه ، من باهاش موافقم"
امیلی حرف اشلی رو تایید کرد و من یه چشم غره بهش رفتم
"یه بار به حرفتون گوش دادم برام کافیه"
من گفتم و کاملا منظورمو بهشون رسوندم
"آره به حرفمون گوش دادی و نتیجه گرفتی...لیام خیلی خوشش اومده بود"
امیلی گفت و چشمک زد
"هی این خیلی بدتر از اون یکیه"
"کی اهمیت میده؟؟"
من گفتم
"لیام"
امیلی درحالی که پوزخند زد گفت
"خوب لباس امشبتم انتخاب شد حالا وقت حاضر شدنه همین الانشم از کارامون عقب افتادیم"
اشلی گفت و از ناچاری سرمو تکون دادم امیلی شروع کرد به فر کردن موهام و اشلی هم بعد لاک زدن دستام آرایشم کرد...
"وااااو دختر تو معرکه شدی"
اشلی گفت
"حاضرم شرط ببندم لیام امشب به فاکش میدع"
امیلی گفت و خندید و بعد با اشلی های فایو داد یه چشم غره بهشون رفت و دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم ...خودبه خود لبخند رو لبام اومد
"عاشقتونمم"
من گفتم و بغلشون کردم و بعد باهم از اتاق رفتیم بیرون و از پله ها رفتیم پایین کوین تا مارو دید از رو مبل بلند شد
"این چیه؟"
اون پرسید و اخم کرد
"چی چیه؟"
"کلویی همین الان میری اینو درمیاری"
اون دوباره با اطمینان گفت
"اون اینکارو نمیکنه"
امیلی گفت و دست به سینه وایساد
"میکنه وگرنه خودم میامو براش درش میارم"
کوین خیلی جدی گفت
"من اینو میپوشم و توهم هیچکاری نمیکنی"
من گفتم
"من نزاشتم اونو تو تولد خاله رز بپوشی اونوقت میخوای تو قرارت با یه پسر که حتی نمیدونی کیه بپوشیش...همین الان برو و عوضش کن"
"کوین مم لیامو میشناسم اون پسر خوبیه"
من گفت و اون با یه اخم دست به سینه وایساد
"برو عوضش کن کلو ، میدونی اگه عصبی بشم...-"
میخواست ادامه ی حرفشو بگه که زنگ در خورد همونجا قلبم وایساد کوین برگشت سمت در و بازش کرد
"آممم سلام من..-لیام؟"
کوین پرید وسط حرف لیام اوه گاد امیدوارم خرابکاری نکنه
"بیا تو"
خیلی دوستانه گفت و لیامو و به داخل خونه راهنمایی کرد ، لیامم تا منو دید لبخند زد و منم بهش لبخند زدم و از پله ها رفتم پایین
"آممم خیلی خوب لیام بهتره بریم"
من گفتم و دستشو گرفتم ولی کوین از اونور لیامو گرفت
"اوه چطوره قبلش باهم یکم صحبت کنیم و تو کلویی همین الان اون لباسو عوض میکنی"
کوین گفت ، گاد اون داره گند میزنه به همه چی...
"کلویی خوب من اینجا با برادرت صحبت میکنم توهم زود بیا"
لیام درحالی که بهم چشمک زد گفت به بالا پله ها نگاه کردم امیلی و اشلی داشتن با خودشون میخندیدن ، با عصبانیت از پله ها رفتم بالا و در کمدمو باز کردم
"کمک نمیخوای؟"
اشلی گفت
"خفه شو اشلی فقط خفه شووو"
با عصبانیت گفتم و لباس سفیدمو که تقریبا مناسب بود و پوشیدم حداقلش اینه که برای قرار امشب مناسب بودو کوین بهم گیر نمیداد...
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین...

________
ببخشید میدونم خیلی دیر آپ کردم ، ولی به هرحاااال آپ شد خخخ
خوب گایز بنظرتون کلویی با کی باشه بهتره؟؟؟
×soha×

Barbie Girl [H.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang