داستان از نگاه هری
اون همش سعی داره که ازم فرار کنه و این کارش باعث میشه من بیشتر جذبش بشم ، من دلم میخواد اونو لمس کنم و تو بغلم بگیرمش واااو اون فوق العاده خوشگله من نمیتونه ازش دست بکشم حتی اگه خودم بخوام وجدانم نمیزاره...میدونم وجدان خیلی فداکاری دارم...امروز بعد از اینکه از ماشین پیاده شد همش سعی داشت ازم فرار کنه ولی اون داره خودشو گول میزنه مطمئنم اونم از من خوشش میاد ، بعد از کلاس نقاشی آقای برایان از کلاس سریع زدم بیرون ، اون واقعا یه احمقه و فکر میکنه همه ی ما مثل اون نقاشیم و انتظار شاهکارای هنری داره البته این سری براش یه شاهکار هنری کشیدم که دفعه ی بعد ازم شاهکار هنری نخواد و حتی ممکنه این ترمو قبولم کنه
(بگمچی کشید؟:)))))شما که همینطوری منحرف هستید پس دیگه من نمیگم)
رفتم سمت کلاس خانم تریستان چون میدونم کلویی الان اونجاست یعنی قبل اینکه کلاس خودم شروع بشه برنامه ی اونو چک کردم پس کاملا در جریانم که امروز کجاست وچیکار میکنه ، تو کلاس رفتم ولی اثری ازش نبود انگار میدونست دارم میرم اونجا و فرار کرده چون بقیه ی بچه ها بودن لو رو دیدم که با بی حوصلگی داشت وسایلشو جمع میکرد
"لووو چطوری پسر"
من داد زدم و رفتم سمتش و اونم خندید
"شرمنده Bro"
اونگفتو ابروهاشو بالا انداخت
"برای چی؟"
من با تعجب پرسیدم
"خوب تو قیافت یه جوریه که انگار ازم یه چیزی میخوای"
اون گفت و باحالت پوکر بهم نگاه کرد آروم زدم رو شونش
"خیلی باهوشی"
با خنده گفتم
"فقط بگووو کلوویی کجاست"
"اوووووووه اون باربیو میگی؟"
با خنده گفت و منم دستمو به نشونه ی تفنگ گرفتم وشلیک کردم
"زدی به هدف"
"نمیدونم"
اون گفت و من باحالت پوکر بهش نگاه کردم و بعد از کنارش رد شدم
"خواهش میکنم"
اون داد زد و من مثل همیشه انگشت وسطیمو براش بالا گرفتم
"قابلی نداشت"
من گفتم و رفتم سمت سالن غذا خوری اون اونجا نبود...یه اخم کردم و رفتم سمت کتابخونه ولی هیچکس اونجا نبود همینطور مشغول بودم که صدای خنده شنیدم و البته اون صدای خودشه...
دوییدم و پشت دیوار کتابخونه قایم شدم و بعد دیدمش که با دوستاش اومدن داخل سریع رفتم جلو و از پشت کمرشو گرفتم و بغلش کردم که باعث شد جیغ بکشه
"شششششش باربی نترس"
من آروم تو گوشش گفتم و اون داشت سعی میکرد که خودشو ازم جدا کنه ولی من محکم تر بغلش کردم
"هریییی ولم کنننن"
داد زد
"خوب تو کلاس به دوستات چی میگفتی؟میگفتی من هاتم درسته؟"
من با لبخند گفتم و آروم گونشو بوسید اون یه لحظه مکس کردو بعد دوباره شروع کرد به تکون خوردن که من ولش کنم ولی فایده نداشت
"اوه تو خیلی خودتو دسته بالا میگیری"
درحالی که داشت تلاش میکرد از بغلم بیاد بیرون گفت و من آروم خندیدم و اونو به خودم نزدیک تر کردم
"ولمممم کنننن"
دوباره داد زد
"یالا باربی اعراف کن که من خیلی هاتم ، اونموقع میزارم بری"
من گفتم ولی اون یه پوزخند زد
"هررررگززززز"
اون گفت و من یه لبخند زدم و سرمو بردم سمت گردنشو آروم بوسیدمش
"هریییی نکن بزاااار برم"
اون گفت ولی من ادامه دادم و لبامو به سمت صورتش و بعد سمت لباش
"بااااشههه باشهههه هری تو خیلی هاتی"
اون گفت و من سریع ولش کردم و یه لبخند زدم اون به من گفت هات ولی خوب من ترجیح میدادم به بوسیدنش ادامه بدم تا اینکه اون بهم بگه هات اونواقعا جذابه...
دستشو گذاشت رو گردنشو با اخم برگشت سمت دوستاش که داشتن میخندیدن
"ترجیح میدادم به بوسیدنت ادامه بدم تو واقعا جذابی"
من بالاخره گفتم و چشمک زدم
"خفهههه شووووو فقط خفههههه شووووووو"
اون بلند داد زد و من دوباره خندیدم
"هیچوقت به یه پسر هات نگو خفه شو"
من گفتم و دستمو براش تکون دادم و از کتابخونه اومدم بیرون ، هنوزم میتونم بوی عطرشو حس کنم و این فوق العادس...
________________
من دیگه حرفی ندارم :))))
رای و نظر یادتون نرههه ❤❤❤✌
×soha×
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...