"هههرررررییییی!!!"
با تعجب داد زدم و خب این واقعا یه اتفاق غیر منتظره بود و هردومون تقریبا هنگ کرده بودیم تا اینکه سایشو دیدم که به یه سمت دیگه رفت و بعد برق اضطراری روشن شد و من دعا میکردم که کاش روشن نمیشد و با قیافش روبرو نمیشدم...
"تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟"
اون پرسیدو اخم کرد
"خودت اینجا چیکار میکنی؟؟؟"
منم اخم کردم و اون پوزخنده مسخرع کننده ای زدو به حوله ای که دور کمرش بود اشاره کرد
"...و در ضمن بودن من تو اینجا هیچ تعجبی نداره همه میدونن حموم تو ساعت آخر مال پسراس"
اون گفت ولی اخمش از بین نرفت و من همونطور نگاش کردم و حرفی نزدم...حق با اون بود...ولی خوب من فکرشم نمیکردم ساعت آخر اونم بعد از مدرسه که همه رفتن و درا قراره بسته بشه یه پسر رو ببینم اونم هری رو...واقعا چرا باید اینطوری باهاش روبرو میشدم!
"خوب؟؟!"
اون گفت و خیلی جدی بود و خوب میتونم اعتراف کنم یکم از این حالتش ترسیدم یا نه بهتره بگم از این حالتش خوشم نمیاد
"خوب چی؟؟!"
با پرروییت جواب دادم
"میخوای همونجا وایسیو منو نگاه کنی؟"
"ببخشید آقا دقیقا باید کجا وایسم و چیکار کنم؟!"
با حالت مسخره جوابشو دادم و اون پوکر شد و یه چیزی با خودش زمزمه کرد
"فکر کنم حالا که فهمیدی اشتباه از توا میتونی بری"
اون گفتو من پوزخند زدمو بعدش با حرس بهش نگاه کردم
"فکر کردی دیدن تو ، تو این وضعیت خیلی برام لذت بخشه؟؟!نه عاقا ساعت از پنج گذشته و تمام درا قفله"
من گفتم و ابروهامو بالا انداختم
"وات د فاک؟؟؟؟!"
اون گفتو بدون توجه به من با عجله به سمت در اومدو دستگیرشو گرفتو بالا پایین کرد
"این امکان نداره!"
"فعلا که داره"
زمزمه کردم و اون برگشت سمتم
"گوشیت...گوشیتو بده"
اون گفت و من یه نگاه به صفحه ی خاموش گوشیم کردم و بعد به سمت هری نشونش دادم
"شارژش چند دقیقه پیش تموم شد...باید از گوشیه خودت استفاده کنی"
شونمو بالا انداختم
"گوشیم چند ساعت پیش به فاک رفت"
اون گفت و من تمام امیدم نا امید شد و قیافمو مچاله کردم
ESTÁS LEYENDO
Barbie Girl [H.S]
Fanfic[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...