داستان از نگاه کلویی
آروم چشامو باز کردم...احساس میکنم تمام بدنم مثل چوب خشک شده و همه جاش درد میکرد...هرکی هم جای من بود با این وضعیت همین اتفاق براش میوفتاد
آروم از جام بلند شدمو به اطرافم نگاه کردم هری مثل یه بچه مظلوم درحالی که نشسته بود و سرشو به یکی از لاکرا تکیه داده بود خوابش برده...هرچند اون در نگاه مظلوم بنظر میاد...به پنجره ی کوچیک که بالای دیوار بود نگاه کردم...هوا تاریک بود ولی نمیدونم ساعت چنده نفس عمیقی کشیدم و بعد صدای شکمم دراومد...من حتی ناهار هم نخوردم و واقعا گشنمه و این حس که میدونم امروز باید گشنگی بکشم داره دیوونم میکنه...از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم شیر آبو باز کردم و آب یخو رو صورتم ریختم این بهترین حس دنیاس...خیلی دوس داشتم که یه دوش بگیرم ولی به هری اعتباری نیست من اونو میشناسم و میدونم ممکنه چیکار کنه...
دوباره برگشتمو صدای هری رو شنیدم که نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کردو وقتی چشمش به من خورد سرجاش نشست و من همونطور داشتم نگاهش میکردم
”چیه؟!“
اون گفتو اخم کرد و من اصلا حواسم نبود که چطوری دارم نگاهش میکنم پس سریع نگاهمو ازش برداشتم و رفتم سرجام نشستم هری یه نگاه به ساعتش انداخت و بعد به من نگاه کرد دوست دارم بورسم ساعت چنده ولی دوست ندارم با اون پسره حرف بزنم...
”تو هم همون حسیو داری که من دارم؟“
اون گفت و بهم نگاه کرد...
”چه حسی؟!“
با تعجب پرسیدم
”گشنمه“
سرشو خاروند و من آروم خندیدم
”اگه گرسنگی جز احساس به حساب بیاد آره“
سرشو دوباره به لاکر تکیه داد و کاملا معلوم بود که خستس نفس عمیقی کشیدم ولی بعد یه جیغ بلند زدم و بلند شدم و هری با تعجب بهم نگاه کرد...من واقعا احمقم که یادم نبود مامانم برام کوکی درست کرده...ظرف کوکی رو از تو کوکیم درآوردم و هری از جاش بلند شد
”اون از کجا اومد؟؟؟!“
شونه هامو بالا انداختم
”از الان بهت بگم اگه تو فکر این هستی که حتی یکی از اینارو باتو شریک بشم کور خوندی...“
من گفتمو اون پوکر شد
”هی توواقعا انصاف نداری؟“
شونه هامو بالا انداختم
”ترجیح میدم همش مال خودم باشه“
حس خیلی خوبی داره حرس دادن هری استایلز
”خوب میتونیم یه کاری کنیم!“
اون گفت و من شبیه علامت سوال شدم
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...