Part 29

2.6K 200 78
                                    

چند ماه قبل
داستان از نگاه هری
"جرعت یا حقیقت مستر استایلز؟"
لیام با صدای مرموزش که مستی توش موج میزد گفت ، پوزخند زدم و برای اینکه بفهمونم بهش که کم نیاوردم یکی از ابروهامو بالا دادا
"جرعت"
من گفتم و همه خندیدن این تقریبا هشتمین باریه که من میگم جرعت و حتی یه بارم حقیقتو نگفتم خوب میدونید ترجیح میدم کاریه انجام بدم تا اینکه درمورد چیزی که نمیخوام حرف بزنم...
"خوب...آمممم...تو تقریبا همه ی کارای سختو انجام دادی"
لیام گفتو سرشو خاروندو شیشه ی مشروبو تو دستش چرخوند ، پوزخند زدم و دست به سینه نشستم
"یالا پسر من منتظرم"
من گفتم و اون چشاشو ریز کرد طوری که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه
"خوب هرولد من میخوام باهام یه معامله انجام بدی"
لیام گفت و شرارت از تو چشاش میبارید
آروم خندیدم و سرمو تکون دادم
همه ی پسرا هم کنجکاو شده بودن که ببینن لیام چی میگه...من بدترین کارارو انجام دادم و از خودم مطمئنم این از اونا نمیتونه بدتر باشه...
"کاپیتال چیرلدارا...اون دختره...باید مخشو بزنی ، درحالی که منم مخشو میزنم هرکی بتونه زودتر مخشو بزنه دویست پوند باید به اون یکی بده"
لیام گفت و من بلند خندیدم
"لیام خودت میدونی این کار برای من آب خوردنه"
همونطور که میخندیدم گفتم
"اینکار برات آب خوردن بود تا زمانی که اون دختر رو من کراش نداشت"
یکی از ابروهاش بالا داد و من خندم محو شد
"میخوای سر دختری که از تو خوشش میاد و با یه شماره یکی کمک کنه منو بتونی مخشو بزنی با من شرط ببندی؟"
این کاملا ناعادلانس اون فکر میکنه چون نوبت اونع میتونه هر غلطی بخواد بکنه
"چیه استایلز نکنه میخوای عقب بکشی؟"
اون گفتو بهم چشمک زد و من آروم خندیدم
"هه...باید بهت بگم علاوه بر اینکه مخشو میزنم رو تخت خودش به فاکش میدم"
من گفتم و اون خندید و دستشو آورد جلو تا باهام دست بده
"پس بازنده دویست پوند به اون یکی میده"
اون گفت و منم بعش دست دادم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ، هیچکس نمیتونه عقب بکشه...مخصوصا حالا که هممون کنار همیم...
زمان حال
بعد از کلی حرف شنیدن توسط مامان و کوین بلاخره روز خوب اومدن به مدرسه فرا رسید...
میدونم خیلی مزخرف و خارج از کنترله ولی واقعا چیزی بود که بهش نیاز داشتم...آره مدرسه ، دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم اینکه تو خونه حرفای مامان و‌بشنوم و البته مشکوک بودن کوین...اون واقعا رو‌مخه .
امروز سه شنبس و تقریبا سه روزه که هری نه تو مدرسه پیداش شده نه تو اطراف مدرسه نه پیس دوستاش و نه خ
حتی خونه ی خودش نمیفهمم شاید داره خودشو تنبیه میکنه ولی به هرحال اصلا تمایلی به دیدن قیافش ندارم .
نفس عمیق کشیدمو خودمو تو میز یه نفرم جا دادمو کیفمو کنارم رو‌زمین گذاشتم...موهامو کردم پشت گوشم و سمت تخته نگاه کردم که حالا آقای همپتون وایساده بود و درحال دادن درس بود البته بعید میدونم اصلا کسی به حرفاش گوش میداد اگرم‌میخواست گوش بده با لهجه ی مزخرف فرانسویش حوصلش سر میرفت..من نمیدونم کی اونو به معلمی پذیرفته...
کلاس به مزخرفیه همیشه میگذشت تا موقعی که با خوردن دوتا ضربه به در کلاس و‌باز شدنش نظر همه جلب شد یه جورایی فکر همرو‌ بهم ریخت چون هرکی تو‌خیالات خودش به سر میبرد .
"آممم...میتونم بییام داخل؟"
با شنیدن صدای‌آشناش اخم کوچیکی رو صورتم اومد و دستمو مشت کردم.
آقای همپتون از بالای عینکش یه چشم غره رفت و بعد اینکه چکش کرد با دستش به یکی از صندلیای خالی اشاره کرد و هری وارد کلاس شد و به سمت صندلی که یکی از صندلیای عقبی بود رفت و من تمام این مدت داشتم سعی میکردم که فقط بهش نگاه نکنم تا موقعی که اون سرجاش نشست
"استایلز...فکر نکن حساب تو از بقیه جداست ، تا همین الانشم نمیخواستم بزارم بیای"
آقای همپتون همونطور که پای تخته نوشتشو تموم کرد به هری گفت و میتونستم زمزمه های هریو بشنوم .
تو‌این مدت کوتاه که برای من مثل ده ساعت گذشت تمام مدت سنگینی نگاهشو رو‌خودم حس میکردم و از این حس‌متنفر بودم .
اون که کار خودشو کرد...پس دیگه چی میخواد...
بغض گلومو گرفت وقتی بهش فکر کردم آره من یه احمقم و‌خودمم قبولش دارم.
با خوردن زنگ کیفمو سریع برداشتمو اولین نفر از کلاس خارج شدم حتی انقد فکرم مشغول بود که متوجه نشدم آقای همپتون درس میداد هنوز یا نه فقط میدونم الان وسط حیاتم مدرسه درحال رفتنم.
من اصلا نمیخوام قیافه ی اونو ببینم...به هیچ عنوان حتی برای چند ثانیه...
انقد تند میرفتم که حتی نفهمیدم کی به خیابون اصلی رسیدم.
میخواستم رد شم‌ولی یه ماشین‌پیچید جلوم...البته که اون ماشین...آشنا...نبود.
اخم بزرگی کردمو نفهمیدم این دیگه واسه چیه و بعد صورت اونو دیدم که همونطور که منو نگاه میکرد از ماشین پیاده شد.
"ما باید حرف بزنیم"
اون گفت و دلم میخواست همینجا با یکی از این ماشینا زیرش کنم
"حرفی بین منوتو نمونده"
من با عصبانیت گفتم..همینشم خیلی زیاده من حتی نمیخواستم ببینمش حالا هم صحبتش شدم.
صدای بوق یکی از ماشینا شنیده شد و هری انگشت اشارشو به نشونه ی یکم وایسا براش نشون داد.
"گفتم که حرفی نمونده"
من گفتمو سعی کردم از طرف دیگه ی ماشین برم که دستمو گرفت
"کلویی گفتممم باید حرف بزنیم و این مهم تر از حرفای عادیه که قبلا میزدیم"
پوزخند کوچیکی زدم
"هیچ حرف مهمی بین منوتو نموندهه"
من گفتمو دستمو از تو دستاش کشیدم بیرون و صدای بوق ماشینا بیشتر به صدا درمیومد
"سوار شو"
دستور داد ومن ابروهامو بالا دادم و دوباره خندیدم
"از کی تاحالا بهم میگی چیکار کنم و چیکار نکنم؟"
من گفتمو حالا صدای چندتا از راننده ها هم به گوش‌میرسید
"هی یالا ماشین لعنتیتو تکون بده"
یکی از راننده ها با عصبانیت داد زد و من با خنده به هری نگاه کردم به نشونه ی اینکه بهتره خفه شه و گورشو گم کنه...البته تو‌نگاه من همه‌ی اینا دیده میشد.
هری یه نگاه به من کردو یه نگاه به مرده
"تا اون سوار این ماشین لعنتیه من نشه من از اینجا تکون نمیخورم"
هری گفت و رفت سمت ماشینشو خاموشش کرد و دهنم تقریبا باز مونده بود و صدای بوق ماشینا و داد و عصبانیت مردم بیشتر شده بود.
_____***______
هری است و لجبازی های همیشگیش تو فن فیک دیگه 😂
طبق معمول شروع کرد...
خب تا اینجای داستان من ک‌میدونم همه میخوان بگن مثل افتره 😂 آره عزیزم یه ایده ی کوچیک‌از افتر ولی به جان ننم که دخترش منم من تا قسمت بیست افترو خوندم 😂
و اینکه رای و نظر زیاد باشه قسمت بعدو زود میزارم 😂❤
آل د لاو
~soha

Barbie Girl [H.S]Where stories live. Discover now