داستان از نگاه هری
به محض اینکه گوشیو قطع کرد بلند داد زدمو گوشیمو کوبیدم زمین و میتونستم ببینم که قطعاتش پخش زمین شدن و صفحش کاملا خورد شد .
دستمو بردم تو موهامو چشامو محکم روهم فشار دادم و داغ شدن چشامو حس کردم
برایچند ثانیه تو کل خونه سکوت بود و هیچکس حتی یه کلمه هم حرفی نزد و من زود از جام بلند شدم و رفتم سمت درو بازش کردم
"گمشید بیرون"
گفتم و دندونامو روهم فشار دادم و اونا فقط با ناباوری نگام میکردم
"گفتمممم گمشیددددد"
داد زدمو اونا بهم نگاه کردن و اول لویی و بعد لیام و پشتشون زین و نایل رفتن بیرون و من چشمم به کوین خورد که اونم از جاش بلند شد و کاپشنشو برداشت و به سمت در اومد و قبل اینکه بره بازوشو گرفتم و برگردوندم
"فکر نکنم به تو اجازه داده باشم که بری"
من زود گفتم و اون سریع دستشو از تو دستم کشید بیرون
"باید از تو اجازه بگیرم استایلز؟؟"
اون با عصبانیت گفت و چشاش هنوز قرمز بود
"لنتییی من میخوام کلوییو نجات بدم توهم اگه میخوای نجات پیدا کنه باید کمکم کنی"
من گفتم و رو باید تاکید کردم و درو محکم بستم
"اوههه جدددی؟؟؟کسی که بخاطرش کلویی الان اونجاس و کسی که تنها شانس برای نجاتشو هم همین الان خراب کرد و داره راجب نجاتشش حرف میزنه...هز اینو بفهممم که همش تقصیر توعههه بفهمممم"
اون داد زدو من میتونم حسشو درک کنم...اون خواهرشه
"من میدونممم کوین میدونممممم..فکر میکنی من ناراحت نیستم؟؟؟من دارم دیوونه میشم حاضرم جونمو بدم...که اون چیزیش نشه"
من گفتم و اون تو چشام نگاه کرد و اونا درست مثل چشای خواهرشن (الان باید اینا اینجا همو ببوسن داستان تموم شه 😂)
نفس عمیقی کشیدم
"کمکم کن...باهم نجاتش بدیم...لطفا..."
من با التماس گفتم و اون سرشو برای چند ثانیه پایین گرفت و بعد دستگیره ی درو کشید و بازش کرد
"میرم پیش اون یارو لئو...شاید راجب فلش چیزایی بتونم از دهنش بیرون بکشم"
کوین گفت و حالا من یه لبخند کوتاه زدم
"منم میرم پیش کلارک..شاید بتونه تو پیدا کردن جای ایان کمکمون کنه"
من گفتم و اون سرشو تکون داد و رفت بیرون و درو پشتش بست..داستان از نگاه کلویی
از درد به خودم میپیچیدم و بخاطر ناله های زیادم دیگه جونی برام نمونده بود و اون محافظ بخاطر ناله هام کلافه شده بود و من فقط سعی میکردم که به زخمم توجه نکنم..عمق زیادی نداشت ولی بخاطر خونی که اطراف دستمو گرفته بود بنظر میرسید خون زیادی ازم رفته و خیلی ترسیده بودم و بیشتر از هرموقع تشنم شده بود و میتونستم لبای خشک شدمو حس کنم
"آب.."
آروم گفتمو اون همونطور که با سرعت داشت تو گوشیش چیزیو تایپ میکرد و میخندید و بهم نگاه کرد
"دستور دیگه ای نداری مادام؟"
اون با پوزخند گفت و دوباره سرشو تو گوشیه فاکینگش برد
"لطفا.."
با ناله گفتم و صدام از ته چاه میومد و بخاطر بغضی که داشتم میلرزید و اون زیر لب غر زدو گوشیشو رو زمین گذاشت و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه پپسی تو دستش برگشت و گرفتش سمتم .
به دستام که بسته بودم نگاه کردم تا متوجه بشه مشکل چیه و اون یه نگاه به دستم انداخت و پوفی کشید و دستمو باز کرد و بعد از باز کردن پپسی برام تو اون دستم گذاشتش که سالم بود و میتونم قسم بخورم در عرض چند ثانیه ی کوتاه بیشترشو بخورم و بعد بطری رو سمتش گرفتم و اون رو زمین پرتابش کرد و بعد شروع کرد به دراوردن سوییشرتم و این باعث شد بلرزم و با وحشت بهش خیره شدم
"داری چیکار میکنی؟؟؟؟"
با وحشت گفتم و اون بدون توجه بهم به کارش ادامه داد و قبل از اینکه شروع کنم به جیغ زدن سوییشرتمو پاره کرد و دست زخمیمو گرفت و باهاش بست و من تقریبا دهنم باز مونده بود
"نگران نباش هرزه کوچولو فعلا باهات کاری ندارم"
اون گفت و...لنتی...من فهمیدم اون کیه...داستان از نگاه کوین
محکم کوبیدمش به دیوار و یقشو گرفتم
"توی لنتی میدونی اون فلششش کجاستتتت"
داد زدم و اون با وحشت به چشام نگاه میکرد
"قسممممم میخورمممم نمیدوووونمممممم"
اون داد زد و من دستمو مشت کردم تا به سمت صورتش بیارم ولی دستی که مشتمو گرفت باعث شد از حرکت وایسم
"بس کن کوین اون راست میگه ما قبلا هم با اون حرف زدیم"
نایل گفت و من اخم کردم
"اییین لنتی آخرین کسیه که اون فلش دستش بود"
من بلندتر گفتم
"آرهههه اما من اونو به هری تحویلش دادمممم"
اون گفت و من آروم ولش کردم و دستمو توموهام بردم و سعی کردم بغضمو نشون ندم
"لنتی.."
به دیوار تکیه دادم و نشستم و حس کردم دوتا دست رو شونمه
"آروم باش...پیداش میکنیم کوین"
نایل گفت و من غر زدم
"چطططوووورری نااااایل توووو ایان و میشناسی..تا یه ساعت دیگه جنازه ی کلویی و تحویلمون میده..."
با گریه گفتم و دستمو بردم سمت چشام..هیچکس نمیتونه بفهمه درحال حاضر چه حسی دارم...فکر اینکه کلویی تنها خواهرم از دستم بره داره دیوونم میکنه و اینم میدونم اگه اون بره کل زندگیم میره..کلویی تموم وجودمه...
"کوین...وقتی برای ایان کار میکردم اون معمولا همه ی قراراشو..با شریکاش یه جایی نزدیک ریل قطار میبرد...احتمال زیاد کلویی هم اونجا برده..."
لئو آروم گفت و من سریع بهش نگاه کردم که داشت با شک بهم نگاه میکرد
"شت...همین الان باهم میریم..."
بلند شدم و سریع به سمت ماشین حرکت کردم و نشستم پشت فرمون و لئو هم بعد از من نشست رو صندلی عقب اون قطعا بخاطر این عقب نشسته که نایل جلو بشینه ولی قبل از اینکه نایل دستگیررو پایین بکشه درو قفل کردم و یکم شیشه رو پایین دادم
"واتت د فاککک لئو؟؟؟"
نایل سریع گفت
"تا الان هری نمیدونست من باتوعم قطعا اگه ببینتت دیکتو میکنه و میکنه تو دهنت و بعد دیک منو میکنه و اونم میکنه تو دهن تو"
گفتم و دهنش کاملا باز مونده بود و من بدون توجه بهش پامو رو گاز گذاشتمو حرکت کردم و از آینه جلو میتونستم ببینم که نایل داره داد میزنه و قطعا داره فحش میده
پوزخند زدمو آینه رو سمت لئو چرخوندم
"تا اونجا چقدر راهه؟"
من پرسیدم
"تقریبا نیم ساعت"
اون گفت و من گوشیمو برداشتم و رفتم تو لیست تماساو هریو انتخاب کردم
'سریع خودتو برسون به کافی شاپ هارلی فهمیدم مخفیگاه کوفتیشون کجاست'
سریع تایپ کردم و براش فرستادم و به راهم ادامه دادم..
.
اول اینکه این دومین باره این قسمتو مینویسم واسه همین چرت شد دوم اینکه نت نداشتم سوم اینکه کارنامه گرفته بودم 😂
به هرحال ببخشید انقد داغان بود ناموسن اگه بدونید تو چ شرایطی نوشتم روزی هزار بار ذکر کاس بابای هکرو به زبون میارید 😂💚💙
امیدوارم خوشتون بیاد 😂💦
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...