"من پیداش کردم...دارم میارمش"
دستمو محکم گرفتو از رو زمین بلندم کرد ، دستم بخاطری فشاری که بهش آورده بود درد میکرد ولی اصلا به اون فکر نمیکردم در اصل به این فکر میکردم که چه اتفاقی قراره برام بیوفته ، تکون خوردمو سعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم ولی موفق نبودم و اون به راه رفتنش ادامه داد
"ولمممم کننن" تقریبا داد زدم ولی اون به راهش ادامه داد تا موقعی که به جای قبلی رسیدیمو لیام منو انداخت رو زمین...
یه دست رو سرم حس کردمو سرم به سمت بالا کشیده شد و با چشمای تیره ی هری برخورد کردم و حالت صورتش از عصبانیت به تعجب تبدیل شده بود ...
"واااااتتت دددد فاااااک؟تو اینجا چه غلطی میکنی؟"
تو صورتم داد میزدو اینارو میگفت و من کاملا ترسیده بودم و فقط داشتم سعی میکردمکه گریه نکنم...
"هری..."
زین درحالی که دستشو گذاشت رو شونه ی هری گفت و سعی داشت هریوآروم کنه
"میدونی امروز روز شانسمونه هر ده دقیقه مشکل جدید اضافه میشه"
نایل با خنده گفت
"از این نمیتونی به اسونی در بری"
هری گفت و دندوناشو روهم فشار دادو به نایل اشاره کردو اونم اومد سمتم
"ولمممم کنننن"
من داد دوباره داد زدم ولی بازم فایده نداشت و من فقط احساس کردم از رو زمین بلند شدمو بعد اون یه دستشو گذاشت زیر پاهام و یه دستشو هم گذاشت زیر کمرمو بلند کرد خیلی خودمو تکون دادم و جیغ کشیدم که ولم کنه ولی فایده نداشت و من محکم با یه چیز سخت برخورد کردم و وقتی چشام باز کردم فهمیدم که تو صندوق عقب ماشینم...بلند داد زدمو کوبیدم به در بسته شده ی صندوق ولی هیچ فایده ای نداشت و فقط داشتم با این کارم به خودم آسیب میرسوندم...
میتونستم صداهای مبهم بشنوم ولی هرچقدر سعی کردم کهواضح بشنوم فایده نداشت و این باعث میشد عصبی بشم...ولی بعد چیزی که تونستم واضح بشنوم صدای شلیک تفنگ بود
دستام یخ کردن و قلبم از حرکت وایساد...
اونا اونو کشتن...
اونا بخاطر من اونو کشتن...من همه چیو خراب کردم...اینا همش بخاطر منه من میخواستم جون اونو نجات بدم ولی با این کارم نه تنها اونو حتی خودمم تو خطر انداختم...
بغضم ترکیدو با صدای بلند هق هق میکردم...
اگه من نمیومدم هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد...
اینا همش تقصیر من لعنتیه ، فقط و فقط من...
بلند جیغ کشیدمو به صندوق کوبیدم ولی فایده نداشت من فقط همه چیو خراب میکنم من یه خراب کار بزرگم...اتفاق بعدی که افتاد راه افتادن ماشین بودو بعد از این باید منتظر اتفاقایی که قراره برای خودم بیوفته باشم...
×××
با خوردن نور زیاد به چشام دستمو بالا آوردم و چشامو آروم باز کردم...نور زیاد باعث درد گرفتن چشام شده بود و همهچیو تار میدیدم...بعد اینکه چشام به نور عادت کرد کامل بازش کردم و نایلو بالا سرم دیدم
"سلام"
اون با لبخندی که رو لباش بود گفت و همونجا دستمو محکم گرفتو از صندوق آوردم بیرون ، کمرم کاملا خشک شده بودو درد میکرد و اون دستمو محکم گرفته بود و همینم باعث میشد دستم درد بگیره...
"ولمممم کنننمم...نایل ولممم کن"
بلند داد میزدم ولی فایده نداشت اون به سمت در خونه ای که جلومون بود رفت و منم خیلی سعی کردم دستمو از تو دستس دربیارم ولی فایده نداشت...
اون منو به سمت یه اتاق برد و منو انداخت توش ، سریع از جام بلند شدم و دوییدم سمتش و کوبیدم به در
"این در لعنتیووو باز کنیییید"
من جیغ کشیدم ولی هیچالتماس یا درخواستی تو صدام نبود...اونا حتما پشیمون میشن...با صدای ناله ای که از پشت سرم اومد سریع برگشتم و خودمو به در نزدیک کردم و باید اعتراف کنم که ترسیدم...
"اوههه مااای گااااد"
من گفتمو فقط دوییدم سمتش من تا الان فکر میکردم اونو کشتن و با این همه اتفاق که الان افتادن و اینکه ااان باید ناراحت باشم واقعا خوشحالم که اونو زنده میبینم
"تو حالت خوبه" من سریع پرسیدم
"بنظر خوب میرسم؟" درحالی که بلند داد میزد گفت و دستش که خونی بود و رو پاهاشگرفته بود...
"میدونی من خوشحالم که این اتفاق افتاده"
من گفتمو نفس عمیق کشیدمو لباس روییمو از تنم دراوردم و حالا فقط یه تاپ تنمه...دستشو کنار زدمو لباسمو محکم دور پاهاش بستم و اون بلند داد کشید
"من فکر میکردم اونا کشتنت"
من گفتم و نشستم کنارش و اون سرشو به دیوار چسبوند ، از حالت صورتش میتونستم دردش رو حس کنم...
"اونا یه مشت عوضین"
اون گفت و عرق کرده بود
"من واقعا متاسفم" من گفتمو دستمو گذاشتم رو پاهام ، درسته این اولین باره که باهاش حرف میزنم و اینکه حتی نمیشناسمش ولی واقعا خوشحالم که زنده میبینمش ومن حاضرم هرکاری کنم که همه ی تلاشمو برای زنده موندنش بکنم...
"م...من کلویی هستم" فقط برای پرت کردن حواسش گفتم و چون من واقعا تو کارای دکتری وارد نیستم...یه لبخند تلخ زد...
"اوه من تورو میشناسم،تو کاپیتان چیرلیدرایی..." اون گفت و سعی داشت دردو تو صداش نشون نده...ولی چشمای آبیش پر درد بودو موهای بورش بهم ریخته شده بود...
"من لئو هستم" اون گفت ومن لبخند زدم
"از اشناییت خوشبختم لئو" من با لبخند گفتم و اون دوباره لبخند زد خوبه که میتونم تو این شرایط لبخند و رو لباش بیارم
"فاااااک ، این واقعا درد داره" اون گفت و داد بلندی زد و خیلی داشت تلاش میکرد که گریه نکنه میدونم اون چه حسی داذه ومن نمیتونم همینطوری بشینمو تماشاش کنم...بلند شدمو دوییدم سمت در وکوبیدم بهش
"این در لعنتیووو باز کنیییییید" داد زدمو با پامکوبیدم بهش وادامه دادم به کوبیدم به در تا موقعی که صدای باز شدن قفل درو شنیدمو بعد در باز شد و با قیافه ی یه نفر روبروشدم که تاحالا ندیده بودمش ، یه نگاه از سرتا پا بهم انداخت و با پوزخند بهم نگاه کرد
"چه مرگته؟"
اون گفت
"اون حالش خوب نیست"
من گفتمو سعی کردم تو نگاهم التماسو بهش نشون بدم...
"خوب به من چه!"
اون گفت و ابروهاشو بالا دادو دست به سینه وایساد
"اون حالش خوب نیست و اگه توی لعنتی اونوزودتر به دکتر نرسونی ممکنه بمیره"
من بلند داد زدم و اون اخم کرد و یه قدم به سمتم اومد
"ببین هرزه کوچولو بهتره بشینی سرجاتو به این کارا کاری نداشته باشی"
اون گفت و قدماشو بهم نزدیک تر کرد ولی من همونجا وایسادم...اون حق نداره منو اونطوری صدا کنه
"منو اونطوری صدا نکن"
من گفتمو سعی داشتم لرزش صدامو نشون ندم
"من هرجور بخوام صدات میکنم ، هرزه کوچولو"
اون گفت و دوباره پوزخند زد
"اشتون"
یه صدا از پشت سرش اومدو اون پسره برگشت که باعث شد موفق به دیدنش بشم...اون هری بود دیدن قیافش باعث میشد حس نفرتم بهش شدید تر بشه
اومد نزدیکو اون پسره که اسمش اشتون بودو هول داد
"بهت گفته بودم به دختره کاری نداشته باشی" هری با عصبانیت گفت و دندوناشوروهم فشار دادو اون دستشو به نشونه ی تسلیم بالاگرفت
"حواست به این یکی باشه"
هری گفت و دست منو گرفت و از اتاق برد بیرون
"ولمممم کننننن"
بلند داد زدم و سعی کردم پسش بزنم ولی اون ولم نکرد و به راهش ادامه داد...
×××××
نمیدونم ولی داستان نوشتم برام خیلی سخت شده :|
بچه هااااااا میدونم افتضاح مینویسم قدرت نوشتاریمو از دست دادم...(نه که قبلا قدرت نوشتاری داشتم-_-)
به هرحال نظر یادتوووون نرههه
رای ها بشه شصت قسمت بعدو میزارم...
پ.ن: این قسمت زودگذاشتم چون میخوام یه خدافظی کوچیک کنم از این به بعد دیر تر آپ میکنم چون درسای مدرسم واقعا سنگینه ^-^ ولی هفته ای یکی آپ میکنم...فعلا
×soha×
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Barbie Girl [H.S]
Hayran Kurgu[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...