داستان از نگاه کلویی
با شنیدن صدای زنگ از فکر دراومدم و تازه فهمیدم که هیچی از حرفای آقای گرانبرگ نفهمیدم آروم سرمو خاروندم و دوباره سرمو برگردوندم و به پشتم نگاه کردم ولی بازم هریو ندیدم این واقعا عجیبه اون اصلا بهش نمیخوره آدم صحرخیزی باشه و همیشه بخاطر خواب موندن از کلاساش جا میمونه ولی امروز اون زودتر از من بلند شده بود و رفته بود و من حتی اونو تو مدرسه هم ندیدم و این منو بیشتر از هرموقعی نگران کرده...کتابامو برداشتم و رفتم سمت لاکرم و کتابامو گذاشتم داخلش و رفتم سمت سالن غذاخوری و غذامو کرفتم و بعد رفتم سمت جای همیشگیم و نشستم ولی بعد متوجه اون دوتا شدم که روبروم نشستن سرمو بالا گرفتم و چشم غره ای رفتم
"ببین کلویی اگه میخوای اینارو بندازی گردن من باید بگم من از هیچی خبر نداشتم همه ی اینا زیر سر این احمقه"
امیلی گفت و به اشلی که بغلش نشسته بود اشاره کرد ، اشلی هم یه اخم بزرگ کرد و داشت به امیلی نگاه میکرد...
"هی هی هی حالا همش تقصیر من شد کی بود که میگفت من هری و با کلویی شیپ میکنم؟" اشلی گفت و من فقط سرمو تکون دادم
"ببینید دیگه اصلا مهم نیست من فراموشش کردم" من با لبخند گفتم
"من کاری نکردم که بخوای فراموشش کنی" امیلی گفت و من چشم غره رفتم
"شما هرگز آدم نمیشید" با حالت پوکر گفتم
"خوب حالا چطور بود؟" اشلی با یه لبخند بزرگ گفت و من پوکر تر شدم
"خفه شو" من گفتم و امیلی زد زیر خنده
"میدونی اصلا دوست نداشتم که جات باشم" با خنده گفت و اشلی هم لبخند رو لباش بود و آماده بود که منفجر بشه ولی با نگاهای من به جرعت اینکارو نداشت یه نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم
"من دیگه میرم حوصله ی مزخرفاتونو ندارم بعدشم باید رو چند رو تحقیق شیمیم کار کنم بعدا میبینمتون" من گفتم و از جام بلند شدم و به سمت لاکرم رفتم و کتابامو برداشتم و وارد حیاط شدم خوب کلاس ما یکم از سالن غذا خوری و حتی لاکرم بیشتر فاصله داره و برای رفتن به کلاس باید وارد یه سالن دیگه از مدرسه بشیم که قبلش باید از حیاط رد بشیم...تقریبا نزدیک سالن دومی بودم ی صدای عجیب چیز تو مایه های فریاد شنیدم یه اخم کوچیک کردم و بیشتر گوش دادم صدا درست از پشت دیوار سالن دوم میومد اروم خودمو به دیوار چسبوندم و دستمو روش قرار دادم سعی کردم بیشتر گوش بدم
"فهمیدی چی گفتم عوضی؟"
وات د فاک اون صدای هریه!
"فقط دو روز وقت داری که اون لعنتیو برام بیاری واِلا گلوله ی تفنگو دقیقا تو مغز بی خاصیتت خالی میکنم و میدونی که میکنم..."
واااات!اون داری چی میگه م..من واقعا نمیفهمم هری تفنگ داره؟
"کارناوال ، درست کنار کافی شاپ سیدنی دوازده شب وقتت تموم میشه اگه همونموقع اونجا بودی که بودی و اگه نبودی هرطور شده پیدات میکنم و اونوقت میدونی چی میشه..."
اون گفت و ترس تمام وجو منو گرفته بود...با صدای زنگ مدرسه خود به خود به خودم اومدم اون لحظه مغزم فقط فرمان دوییدن رو بهم داد و من با تمام سرعت به سمت کلاس رفتم...قلبم خیلی تند میزدو به محض اینکه وارد کلاس شدم فقط رو یکی از صندلیای خالی نشستم...وات د هل؟ امکان نداره...اون میخواد یه آدمو بکشه؟
انقد مشغول افکارم بودم که حتی متوجه نشدم کلاس پر شده بود و حتی خانم رابینز هم تو کلاس بود و در حالی که عینکشو به دماغش نزدیک کرده بود داشت یه چیزیو تو برگه مینوشت...با صدای در کلاس همه به سمتش برگشتیمو...هری وارد شد و سرشو خاروند
"آقای استایلز فکر نمیکنید باید مثل بقیه ی بچه ها زودتر از من تو کلاس باشید؟"
"متاسفم دیگه تکرار نمیشه" هری با صورت مظلوم گفت ولی کاملا معلوم بود که داره طرف رو خر میکنه...
"دفعه ی بعدی بخششی درکار نیست" خانم رابینز گفت و هری چشمشو تو کلاس چرخوند و وقتی منو دید راهشو تعیین کرد و به سمتم اومد خودم تو صندلی تکون دادم و نباید غیر عادی رفتار کنم...
"حالت چطوری؟" هری با لبخند گفت و بهم نگاه کرد ، نفسمو بیرون دادمو با لبخند بهش نگاه کردم
"عالی" من گفتم هری یه پوزخند کوچیک زد...این غیرقابل تحمله من واقعا دارم میمیرم که بپرسم جریان چیه ولی نمیخوام وضعیتو خراب کنم...
××××××××××××××××××
راستش میترسیدم این قسمتو آپ کنم چون میدونم همتون ازم عصبی هستید :)))))
بخدا نت نداشتم ینی الانم ندارم از خونه ی مامان بزرگم اومدم:) ولی اگه بچه های خوبی باشید قسمت بعدو زود آپ میکنم
×Soha×
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...