سیگار part17🩶

12 1 0
                                    

وارد اتاق شد و سیگارش رو روشن کرد و روی کاناپه نشست.

به یک جا خیره بود و به سیگارش پک میزد

اصلا سیگارش حالیش نمیشد مرگ پسر خالش بدترین چیز ممکن بود،درسته که یونگی بهش خیانت کرده بود اما اینکه اون مهم ترین فرد زندگیش بود چیزی ازش کم نمیکرد.

صدای خیلی بدی از طبقه بالا میومد و یونگی میدونست جونگکوکه!

متوجه نشد سیگار از دستش اقتاده و رون پاش رو سوزونده.

با چشم های بی احساس به رد سیگار نگاه کرد اما دستش رو تکون نداد که سیگار رو از روی پاش برداره و فقط سیگار دیگه ای رو روشن کرد.

همون موقع در باز شد و یک پسر مو صورتی وارد شد

کمی جلو اومد و چهره غم زده یونگی رو دید و گفت

_ هی...خودتو آنقدر خراب نکن...مطمئنم..راحت شده این دنیا برای ما خیلی کثیفه...اون جاش خوبه..مطمئنم..
_به درک که دنیا کثیفه..اون نباید میمرد!
_سرنوشت مشخص نمیکنه شاید فردا من هم بمیرم
_ اون موقع منم میمیرم.

جیمین کنیم تعجب شد
اما خودش رو جمع کرد و گفت

_ اینکه بمیرم مهم نیست اما اگر تو بمیری یک جسم بدون رو خواهم بود.
_روح من تویی...
_ یونگی..فکر کنم حالت خوب نیست.
_حالم سر جاشه...من دوستت دارم...اما این شدنی نیست!.

پسر کوچیکتر خواست واکنش نشون بده که حرف آخر یونگی سرش رو به سوت کشوند.

نگاه غمگینش رو پایین آورد و اما با دیدن سیگاری که روی پای یونگی بود با سرعت اون رو از پاش کنار زد.

سیگار شلوارش رو سوزونده بود و اون سیگار هر سیگاری نبود خیلی کلفت بود.

زخم گردی روی رون پسر ایجاد کرده بود
جیمین وحشت زده گفت

_اوه خدا اوه خدا،پ..پات تو چرا مواظب نیستی پسره احمق؟! نگا چیکار کردی با خودت؟! پات زخم شده! تو دیو...

حرفش با گرفته شدن مچش توسط یونگی و بالا کشیده شدنش قعط شد.

یونگی توی یک حرکت سریع لب هاش رو به لب های جیمین کوبوند و مکی عمیقی بهش زد.

اما زود ازش جدا شد و گفت

_ برو بیرون.

جیمین خیلی شوکه بود و نمیدونست چرا به حرف یونگی گوش کرد و از اونجا خارج شد






...




همه از خاکسپاری برگشته بودن
به خواسته جونگکوک اون رو توی ژاپن خاک کردن و خاکسپاری بی سر و صدا برگزار شده بود.

همه داخل خاکسپاری حضور داشتن اما جونگکوک نبود.

چند روز ازش خبری نبود

BALADIMIOnde histórias criam vida. Descubra agora