توی چشم هاش آتیش انعکاس داشت
با دو جفت چشم هاش داشت سوختن اون عمارت رو میدید،شعله های آتیش که در رقص بودن.
چقدر صحنه زیبایی براش محیا شده بود،سوختن اون عمارت که باعث مرگ برادرش شده بود.
دلنشین بود.
فندک داخل دستش رو همونجا انداخت و اونجا رو ترک کرد.
صدای فریاد های ساکنین عمارت به گوشش میخورد، و این براش از موسیقی هم خوش آوا تر بود.
از اونجا یک راست به فرودگاه رفت جت اونجا منتظرش بود زود سوارش شد.
با دستمالی دستهاش رو پاک کرد
و سرش رو برای استراحت به پشت صندلی تکیه داد.
بعد چندیدن ساعت به مقصدش رسید از جت پایین اومد ماشین منتظرش بود.میدونست ساموری دنبالش رفته و حتما کره است
اما الان واقعا حوصله دنبال اون گشتن رو نداشت.ماشین به سمت عمارت حرکت کرد وقتی روی در وردی پارک کرد ماشین های جدیدی رو توی حیاط عمارت دید.
ساموری پسرا رو جمع کرده بود...احمق.
از ماشین پایین اومد
و در عمارت رو باز کردو واردش شد همه توی سالن اصلی بودن و چند خدمتکار اونجا ایستاده بودن و به سوال هاشون پاسخ میدادن.
_شما سه تا مرخصین.
جونگکوک خدمتکارا رو مرخص کرد و باعث جلب نگاه های همه شد.
ساموری با سرعت سمت جونگکوک اومد و گفت
_ کجا بودی ؟! میدونی چقدر نگرانت شدیم؟!
_الان که اینجام،نگران نباش.نامجون پرسید
_ کجا بودی جونگکوک
_ ژاپن.ساموری به دنبالش با سرعت پرسید
_ چرا با ما نیومدی؟
_یک کاری داشتم.و خواست از پله های عمارت بالا بره که ساموری گفت
_کیم جونگکوک اینکه برادرت مرده دلیل نمیشه خودت رو فراموش کنی!
جونگکوک پوزخندی زد و به راهش ادامه داد و گفت
_ من خودمو تازه پیدا کردم.
و از جمع اونها خارج شد.
یونگی سری از تاسف تکون دادو خواست حرفی بگه که دستیار نامجون داخل عمارت اومد و گفت
_ آقای کیم شبکه اخبار رو بزنین!
نامجون سردرگم به خدمتکار دستور داد اینکار رو بکنه و وقتی تلوزیون بزرگ روشن شد با دیدار شدن صحنه همه متعجب شدن
عمارتی که توش جشن بود و ایان مرده بود کاملا سوخته بود با تموم ساکنانش...
جیمین دستهاش رو روی دهنش گذاشت و شوکه گفت
ESTÁS LEYENDO
BALADIMI
Misterio / Suspenso_میدونی چیه؟ تمام زندگیم دنبال انتقام از اون حرومزاده هایی بودم که برادرم دزدیدن ولی...ولی به خاطر تو با همشون جنگیدم ولی چون اونا عزیزای تو بودن...بهشون صدمه نزدم..چرا..چرا من عزیز تو نیستم؟ چرا..بگو چرا تهیونگ... _تو راه بدی رو رفتی کیم برگشت فاید...