برادرpart8🩶

24 5 0
                                    

...

چشم های تهیونگ به درشت ترین حد ممکن رسید.

_چ..چی؟!
_ایان در اصل برادر واقعی سوکجین نیست...
_تو..تو..چرا اینارو..
_گوش کن، ایان پسر کیم یو جونگ بود اون زمان پدر جین اون رو میدزده چون با پدر ایان و جونگکوک دشمنی داشته...
_ج..جونگکوک؟..
_اونا برادر دوقلو آن...وقی پدر جین ایانو میدزده پدر جونگکوک پیش من میاد اون موقع سنی نداشتم اما پدرم..منو مجبور به همه کار میکرد به پدرم گفت باید پسرمو پیدا کنه کل اموالش بهش میده،پدرم دنبالش میگرده اما یک روز خبر مرگ پدر جونگکوک و ایان میاد توی پنج سالگی ایان و جونگکوک جونگکوک رو داخل پرورشگاه میزارن و ایان رو پدر من میدزده به این دلیل که بعد مرگ پدر جونگکوک ایان تمام اموالش به ما رسید و پدر من کسی نبود که به قولش عمل نکنه اون رو دزدید...اما...یک مرد به اسم جونگ که رئیس یک پرورشگاهه میاد پیش پدر من  میگه ایان رو به من بدین تا یک تریلیون الماس بهتون بدم میفهمی تهیونگ؟ چقدر زیاد بود؟ سر بابام گیج رفت اون وسوسه شد ایان رو به اون داد،اون ایان رو به پرورشگاه برد چند سال بعد خبر مرگش همه جا پخش شد، و خبر فرار کردن ایان از داخل پرورشگاه،فرداش جونگکوک رو از پرورشگاه میبرن اما شب تولد جونگکوک یک جشن بزرگ خونه اشون برگزار میشه همه رو دعوت میکنن اما تو اون جشن آقای جئون پدر ناتنی جونگکوک میمیره و از اونجا به بعد هیچ خبری از ایان نمیشه تا الان...تا الان که سر کله هردوشون پیدا شده....اما تنها کسی که چهره اون دو پسر رو دیده منم...ایان توی مدرسه اصلا شباهتی به ایان نداره ...البته مطمئن نیستم چون ایان رو توی بچگی دیدم ولی جونگکوک...اصلا رفتار های جونگکوک رو نداره...هیچی نمیدونم....
_آقای جانگ...پدر هوسوکه؟...
_درسته...
_ی..یک چیزیو نفهمیدم..جونگکوک تورو از کجا میشناسه؟
_ چون توی تولدش...

فلش بک

"

یک گوشه نشسته بود و به زمین خیره بود توی قلبش شکسته بود.

همین چند دقیقه پیش مادر خوندش رو گاییده بود
حس عجیبی داشت...

تولدی که خودش هم نمیخواد چه فایده داره؟

به اسم ایان یک جشن مواد مخدر راه انداختن،ایان ترجیح می‌داد توی همون پرورشگاه میموند!

دلش برادرش رو میخواست جونگکوک!

این رازی بود که همیشه پشت دوش خودش می‌کشید میدونست برادرش جونگکوکه اما...برادرش پشتشو خالی کرده بود...

اون روز وقتی توی پرورشگاه می خواستن جونگکوک رو ببرن جونگکوک مدیر پرورشگاه رو کشت...

و اطلاعاتی که نشون میداد کدومشون ایانه کدومشون جونگکوک رو پاک کرد و ایان رو به جای جونگکوک جا زد و باعث شد به جای خودش ایان رو به عنوان جونگکوک ببرن.

خودش غیب شد بدون اینکه بفهمه پسر بچه ای صحنه مرگ پدرشو به دست جونگکوک دیده.

ایان کل سال ها رو به سختی زندگی کرد.

روز تولدش جونگکوک اومد داخل اتاقش... بی خبر از  پسر بچه ای که برای دستشویی اومده بود توی اون اتاق و مخفی شده بود.

_جونگکوک!

ایان میخواست برادرش رو جونگکوک صدا بزنه اما وقتی برادش اون رو جونگکوک صدا زد فهمید باید بازم تظاهر می‌گرد.

_ ا..ایان...
_داداشیت برگشته...عزیزم اومدم ببرمت

جونگکوک نزدیک ایان شد اما در لحظه ای در باز شد و آقای جئون وارد اتاق شد

و با شوک به دو پسر بچه نگاه کرد

_جونگکوک؟ این پسره کیه؟ چرا بهش گفتی داداش؟

جونگکوک متعجب به سمت آقای جئون برگشت و ایان رو سمت خودش کشید و توی گوشش گفت

_نباید بفهمه برو بکشش
_ن‌..نه من اینکارو
_زود باش...اینکارو بکن! برو بکشش وگرنه دوباره آقای جانگ شکنجمون میده اگه برگردیم به پرورشگاه بدو،بکشش وگرنه من رو میدزدن داداش..برو بکشش..بدو ایان...

"

ولی اونجا نامجون متوجه نشد که کدوم جونگکوک و کدوم ایان اصلیه.

_بعد از کشتن جئون اونا من رو دیدن ایان فرار کردو. جونگکوک موند منو تحدید کرد که میکشتم برای عذاب وجدانی که براش داشتم هیچ چیزی نگفتم...اما..وقتی جین اومد توی زندگیم...فهمیدم دلیلی دارم برای پیدا کردن ایان.
_چرا به جین نمیگی که برادرش نیست؟
_چون پدر من دزدیدم میفهمی تهیونگ؟ اون به ایان احتیاج داره نمیتونم...نمیتونم بهش بگم نه
_تو دوستش داری!
_تمومش کن.
_هیونگ...کمکت میکنم ایان و جونگکوک رو گیر بندازیم!






...




وقتی چراغ کل عمارت خاموش شد از در پشتی وارد شد، چشمش به اون پنجره روشن افتاد اونجا اتاق جونگکوکه.

دستش رو روی لبه گذاشت و خودش رو بالا کشید از شانس عالیش پنجره باز بود.

به جونگکوک نگاه کرد که ایرپاد هاش تو گوشش بود و سرش تو کتاباش بود.

از پنجره داخل پرید و توجه جونگکوک رو جلب کرد.

پسر وحشت زده ایرپاد هاش رو از گوشش در اورد و به آیانی که بی اجازه وارد شده بود نگاه کرد

_ داداش؟!

ایان جلو رفت و گفت

_کام آن جونگکوک وقت خودنمایی!
_چ..چی؟
_باند درست شده تورو از اینجا میبرم داداشی!

چشم های جونگکوک برق زد

_یعنی....یعنی میتونم دیگه ایان باشم؟
_اره پسر کوچولو!
_ا..این عالیه! چ..چطور راضیشون کردی؟
_ بهش کاری نداشته باش،فقط قبلش باید یکاری کنی





...



_خ خب بچه ها همگی بشینید تا کلاس رو شروع کنم!

همه بچه ها سر جاشون قرار گرفتن و در سکوت منتظر
شدن.

_میخوام دانش آموز جدید کلاسمون رو معرفی کنم!

در کلاس باز شد و پسری وارد شد.

_سلام به همگی! من کیم ایان هستم!

...
ای وای🥲

این اولین فیک منه و میدونم خیلی قلم و داستانش خوب نیست اما تلاش خودم رو میکنم که بهتر بشم و نظر شما به این موضوع کمک میکنه ممنونم ازتون🥹🤍

BALADIMITempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang