ته سان part13🩶

9 2 0
                                    

دو پسر توی یک ماشین دیگه بودن

تهیونگ پشت فرمون و جونگکوک درحالی که سرش رو به صندلی تکون داده بود و هر از گاهی به خاطر تکون ماشین ناله می‌کرد کنارش نشسته بود.

هردو تو سکوت بودن.

تهیونگ همیشه خودش رو گول میزد

و جونگکوک نسبت به احساسش مطمئن بود اما اگر روزی می‌رسید که تهیونگ هم بهش میگفت دوستش داره نمیتونست قبول کنه.

درک کردن احساس جونگکوک سخت بود ،هیچکس متوجه خواسته اون نشد.

دقیقا مثل سربازی که عاشق تفنگه اما می‌ترسه به همون وسیله کشته بشه.

بعد از مدتی تهیونگ به حرف اومد و گفت

_ اون پسری که اون روز نجاتش دادم تو بودی.
_من بودم.
_میدونستم...اون روز..چرا گیرشون افتاده بودی؟

جونگکوک آهی کشید و سرش رو کمی جابجا کرد و پاسخ داد

_به خاطر کوکائین،راستش حال و احوال خوبی نداشتم برای همین

تهیونگ نیشخندی زد و ادامه داد

_ برای همین کشیدی اره؟
_ بله کشیدم.
_ خب پسر کوچولو ادامه بده ببینم
_اوه لطفا،اون احمقام بهم گیر دادن خلاصه حالیم نمیشد گرفتم زدم تو دهن یکیشون اما تعدادشون زیاد بود...
_پیش میاد جونگکوکی خودم برات میکشمشون

جونگکوک سرخ شده با یک پوزخند سمت تهیونگ برگشت و گفت

_ اوه اینا حرفای من بودن دارلینگ،اما بیشتر خوشم میاد از زبون تو بشنوم!
_البته،همین صورت سرخت منو وادار به گفتن این جملات میکنه!
_ کاش وادار به کارای دیگه هم بکنه مستر.
_ اوه نه بیب

نگاهی به جونگکوک کرد و ادامه داد

_ تو فقط لفظی ای!

جونگکوک چنان ساکت شد انگار تا حالا تو عمرش حرف نزده.

خب که چی؟ تهیونگ تخریبش کرد.
و خب این برای قلب جونگکوک واقعا هضم نشدنی بود

تهیونگ تا آخر نگاهش رو به جلو داد

میدونست حرف بدی زده اما باید جای جونگکوک رو بهش نشون میداد.

جونگکوک فقط دلش می‌خواست از اون ماشین خارج بشه.

وقتی ماشین جلوی بیمارستان توقف کرد جونگکوک زودتر از تهیونگ پایین اومد و به تهیونگ اجازه باز کردن در رو نداد و زود از پشت پنجره گفت

_ به کارت برس تهیونگ خودم میرم داخل فعلا

و محلت حرف زدن به تهیونگ نداد و وارد بیمارستان شد.

تهیونگ نفسش رو بیرون داد و سرش رو اجازه به پشت صندلی کوبید.

نمی‌خواست ناراحتش کنه اما..

BALADIMIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora