دلش میخواست از همه چی دور شه از آدما.. از این شهر از خودش...شاید باید برای مدتی به ژاپن برمیگشت
کاش برادرش اینجا بود
با اینکه جونگکوک مسئولیت همه چی رو به گردن داشت ایان عاقل تر بود...چشمهاش میسوخت بغضش گرفته بود...چرا؟..چرا همه چی سر اون اومد بود..قلبش درد میکرد ریه هاش انگار گرفته شده بودن دلش میخواست گریه کنه دلش پر شده بود اما نمیتونست، هر موقع دلش پر میشد و گریه اش میگرفت اما
نمیتونست گریه کنه هیچوقت نمیتونست سر چیزهایی که سرش میاد گریه کنه اینها روی هم تلمبار میشدن و باعث میشدن سر کوچیک ترین چیز ها گریه کنه،تنهایی بد بود
هرکس میگفت تنهایی خوبه خوب نبود
جونگکوک تجربش کرد...تنهایی آونی که بقیه میگن در حضور داشتن پدر و مادر و دوستاشون تنهایی به حساب نمیومد..اما جونگکوک هیچکس رو نداشت..به معنای واقعی هیچکس.سخته،تنها بودن برای قلب جونگکوک سخته
دلش میخواست مثل بقیه با عشقش و رفیق هاش روزهاش رو بگذرونه و شب به خونه بیاد و دست پخت مادرش رو بخوره و غرغرهای پدرش رو بشنوه و در آخر وارد اتاق مشترکش با برادرش شه و تا صبح باهم بیدار بمونن...خیلی آرزو زیادی بود؟جونگکوک پول داشت...ولی هیچوقت با این فکت که پول از همه چی بهتره مخالفت نمیکرد،چون واقعا پول از همه چی بهتر بود
فقط کاش یکی بیاد و نجاتش بده..از این تاریکی و تنهایی
سیگارش رو تکون داد و دوباره کامی ازش گرفت
همون موقع که تهیونگ بغلش کرده بود بخشیده بودش..اما غرور لعنتی...چرا وقتی تهیونگ زیر پاش نمیگذاشت جونگکوک زیر پاش بذاره؟
فقط یک بار اگر یک بار دیگه تهیونگ جونگکوک رو ببینه جونگکوک اون رو میبخشه
بالاخره از سیگار هاش دل کند و از بالکن بیرون اومد
دوباره وارد اتاقش شد اما پاش روی یکی از شیشه ها سر خورد وبا سر روی زمین فرود اومد
شیشههای ها باعث زخمی های ریزی روی صورتش شدن
_ آه
از جاش بلند شد و وارد سرویس شد
از صورتش خون میومد اونها رو شست و از سرویس بیرون اومد و خودش رو روی تختش پرت کرد و به خواب رفت فردا باید میرفت عمارت کیم و دستگاه رو از نقاشی برمیداشت.
...
همه سر میز درحال صبحانه خوردن بودن که خدمتکار جلو اومد و گفت
_ آقای کیم اقای جئون اومدن
نامجون سر تکون داد و اجازه ورود جونگکوک رو داد
کمی بعد در سالن غذا خوری باز شد و جونگکوک وارد شد
YOU ARE READING
BALADIMI
Mystery / Thriller_میدونی چیه؟ تمام زندگیم دنبال انتقام از اون حرومزاده هایی بودم که برادرم دزدیدن ولی...ولی به خاطر تو با همشون جنگیدم ولی چون اونا عزیزای تو بودن...بهشون صدمه نزدم..چرا..چرا من عزیز تو نیستم؟ چرا..بگو چرا تهیونگ... _تو راه بدی رو رفتی کیم برگشت فاید...