تهیونگ روش رو برگردوند و نگاه خیره جین رو دید
_ هی..
_ کجا بودی
_با ماشین جونگکوک دیشب برگشتم راه اصلی خراب شده بود از جاده جنگلی اومدیم ماشین خراب شد مجبور شدیم شب بمونیم
_ تهیونگ
_ جدی میگم!
_ آه باشه برو توتهیونگ همراه باجین وارد خونه شد همه سر میز بودن اما جو به شدت بدی جریان داشت
همه به جای غذا خوردن با غذا هاشون بازی میکردن.
تهیونگ گیج پشت میزن نشست و گفت
_ چیشده؟
هیچکس جوابی نداد
نامجون گفت_هیچی میخواد چی بشه؟
_نمیدونم...یکم..ساکتین..
_نه به این خوبی..
_ هوسوک کجاس؟
_ساموری ولش کرده رفته یکم خلوت کنه
_ چی انتظار داشته، اون جندس
_تهیونگ بیخیالتهیونگ شونه ای بالا انداخت و شروع به خوردن غذاش کرد
جیمین بلند شد و سالن غذا خوری رو ترک کرد
_ این چشه؟ یک چیزی شده چرا نمیگین
یونگی خشمگین پاسخ داد
_چیزی نشده تهیونگ غذاتو بخور!
و اون هم سالن رو ترک کرد
نامجون نفسش رو بیرون داد و گفت_دعواشون شده
_اوه،اونا همیشه دعوا میکنن
_ انگاری ایندفعه جدی بودهتهیونگ سری تکون داد و غذاش رو تموم کرد و بلند شد و سمت اتاقش رفت تا دوشی بگیره و لباس هاش رو عوض کنه.
...
وارد خونه شد
همه جا سوت و کور بود بدون هیچ صداییاین خونه به چه دردش میخورد وقتی برادرش داخلش نبود؟
احساساتش رو نشون نمیداد و گرنه درونش آشوب بود
دلش میخواست همین الان خودش رو دار بزنه چون تنها دلیلش مرده بود
سمت بار کوچیک عمارت رفت و یکی از شیشه ها رو برداشت و برای خودش کمی مشروب ریخت
داشت با دستش همشون میزد و لیوان رو میچرخوند که خانم جئون با لباس های خواب تنگ و لخت سفید و مشکی وارد بار شد
جلوی جونگکوک روی یکی از صندلی ها نشست و گفت
_ چی آنقدر غم زدت کرده
_خانم جئون،نمیدونم یکمی هم برای برادرم قصه خوردین یا نه اما من براش هزار بار مردم..
_منم..براش ناراحت شدم پسرم بود...و شریک هم خوابیم
_ شریک هم خوابی،چقدر رک میگین خانم جئون
_ حقیقتو خودتم میدونی نیاز به انکارش نیست.
_ درسته
_ به هر حال همه چی گذشته جونگکوک نمیتونیم به عقب برگردیم همه چی طبق میل ما پیش نمیره اگه الان خراب شده خودمون فردا رو درست میکنیم و شاید باورت نشه برام مهم نیست سرم کلاه گذاشتی و وارد عمارت شدی و اموالم بالا کشیدی همینکه هر روز میرم خرید و توی همین عمارت مثل خانم عمارت زندگی میکنم برام کافیه
_ حالا که فکرش رو میکنم..زن خوبی هستی
_نه جونگکوکا اشتباه نکن آدم خوب هام بهت ضربه میزنن و اونجاس که تو به خاطر اینکه آدم خوبی بودن خودت رو سرزنش میکنی نه اون رو با خودت میگی چرا من بهش اعتماد کردم گولش رو خوردم ،برای همین حتا به عشق زندگیت اعتماد نکن،آدما فقط و فقط برای خودشون زندگی میکنن و افراد خیلی کمی هم هستن که واقعا عاشق باشن،این نصیحت من به تو پسرم.
ESTÁS LEYENDO
BALADIMI
Misterio / Suspenso_میدونی چیه؟ تمام زندگیم دنبال انتقام از اون حرومزاده هایی بودم که برادرم دزدیدن ولی...ولی به خاطر تو با همشون جنگیدم ولی چون اونا عزیزای تو بودن...بهشون صدمه نزدم..چرا..چرا من عزیز تو نیستم؟ چرا..بگو چرا تهیونگ... _تو راه بدی رو رفتی کیم برگشت فاید...