part 1

140 17 0
                                    

مثل همیشه آروم و سر به زیر وارد حیاط مدرسه شد، تا توجه کسی رو به خودش جلب نکنه. اما بازم مثل همیشه کانگ هی منتظرش بود :هی بچه فکر کردی این جوری بیای نمیتونم ببینمت.
با چند قدم بهش نزدیک شد و جلوش ایستاد :سرتو بیار بالا بذار صورت دخترونه تو ببینم.
بچه هایی که اون اطراف بودن زدن زیر خنده که باعث شد سرشو بیشتر پایین بندازه، دست قوی کانگ هی زیر چونه اش نشست، سرشو بلند کرد پسرک داشت لبشو گاز می‌گرفت.
پوزخندی روی لب کانگ هی نشست :آره حالا خوبه، بچه ها ببینین این پسر دختر نما امروز به نظرم رژ لب زده.
به طرفش برگشت و به چشماش خیره شد، :این طور نیست سونگهوا .
سونگهوا لبشو بیشتر گزید :من رژ لب نزدم.
کانگ هی یه قدم بهش نزدیک تر شد :پس چرا لبات قرمزه.
سونگهوا قدمی به عقب برداشت :چون هوا سرده لبام سرخ شده.
پوزخند کانگ هی بیشتر شد :پس بذار امتحان کنم.
صورت سونگهوا رو گرفت و صورت خودش رو نزدیک برد، یه دفعه با سر به دهنش کوبید.
از دهن سونگهوا خون زد بیرون و صدای خنده ی بقیه رو بلند کرد :آره مثل اینکه تو درست میگفتی.
سونگهوا دستشو جلوی دهنش گرفت و به طرف دستشویی دوید که یکی از پسرا پاشو جلوی پاش گرفت.
پسرک محکم خورد زمین، زمین یخ زده باعث درد بیشتر زانوهاش شد حس سوزش بدی توی پاهاش پیچید که از دردش چشماشو بست.
صدای خنده ها بیشتر شد، سونگهوا به سختی از جا بلند شد و این بار آروم به طرف دستشویی ها رفت. توی آینه به خودش نگاه کرد. لبش شکاف بدی خورده بود.
کت و لباسشم خونی شده بود، به زانوهاش نگاه کرد شلوارش پاره شده بود و زانوهاش خونی بودن. آهی کشید و از دستشویی بیرون اومد و به طرف درمانگاه رفت.
داخل که شد دکتر از جاش بلند شد : سونگهوا چه بلائی سر خودت آوردی.
خون لبشو با پشت دست پاک کرد و گفت :خوردم زمین.
دکتر دستشو گرفت و روی تخت نشوندش :ببین چه بلائی سر خودش آورده.
شروع کرد به تمیز کردن صورت سونگهوا، بعدم زانوهاشو براش تمیز کرد و پانسمان کردشون :فکر کنم باید لباساتو عوض کنی.
پسرک از تخت پایین اومد :آره باید لباس ورزشی هامو بپوشم.
سونگهوا از درمانگاه بیرون اومد و به کلاسش رفت، لباساشو از توی کمدش برداشت و بیرون اومد.
داخل یکی از دستشویی ها رفت، لباساشو عوض کرد و به کلاس برگشت و سر جاش نشست.
یه چیزی محکم توی سر سونگهوا خورد، دردش گرفت به عقب که برگشت وون هی رو دید که با پوزخند براش دست تکون میداد.
با صدای معلم مو به جلو برگشت :بچه ها امروز یه امتحان کوچولو داریم.
اعتراض همه بلند شد که معلم مو محکم روی میز کوبید :ساکت باشین، اعتراض فایده نداره کتاباتونو جمع کنین فقط نیم ساعت وقت دارین.
سونگهوا کتابشو توی کیفش گذاشت و برگه‌ی امتحان رو از دانش آموز جلویی گرفت :خب شروع کنین.

حوصله‌ی موندن توی کلاس های بعد ظهر رو نداشت، کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون اومد و به سمت خونه به راه افتاد. سرش پایین بود و با احتیاط روی زمین یخ زده راه می‌رفت :هی سونگهوا ، مامانت میدونه کلاسا رو میپیچونی.
ایستاد... وای کانگ هی دنبالش اومده بود، به طرفش برگشت :دارم میرم خونه من فقط خسته ام.
کانگ هی با لبخندی خبیثانه بهش نزدیک شد :مطمئنی که خسته ای و داری میری خونه.
سونگهوا کاپشنش رو بیشتر دور خودش جمع کرد :سونبه خواهش میکنم بذار برم.
کانگ هی بهش نزدیک تر شد :نمیشه من حوصله ام سر رفته.
سونگهوا با ناله گفت :خب من چیکار کنم، میتونی با دوستات بری سینما.
کانگ هی خندید :اما اذیت کردن تو بیشتر مزه میده.
دستشو دور شونه ی سونگهوا حلقه کرد و کلاهش رو از سرش برداشت. سونگهوا با التماس گفت :سونبه کلامو بده هوا سرده.
کانگ هی کلاه رو روی زمین انداخت و روش پرید و لگد مالش کرد :حالا بپوشش.
پسرک زیر لب گفت :عوضی.
کانگ هی صداشو شنید :چی گفتی.
سونگهوا قدمی به عقب برداشت و دستاشو بالا آورد :چیزی نگفتم.
کانگ هی یقه شو گرفت و به عقب هلش داد و توی کوچه بردش، پسرک ترسیده بود :الان بهت نشون میدم.
کاپشن سونگهوا رو در آورد و اونو روی زمین انداخت، شال گردنش رو گرفت و اونو روی زمین انداخت و شروع کرد به کشیدنش. سونگهوا صورتشو بالا گرفت تا روی زمین یخ زده کشیده نشه.
کانگ هی این قدر این کار رو کرد که لباس سونگهوا خیس شده بود، با دیدن تپه ای برف که گوشه ی دیوار کوچه جمع شده بودن لبخندی شیطانی روی لبش نشست.
سونگهوا رو اون طرف کشید و شروع کرد برفها رو روش ریختن :سونبه نکن، سرده... لطفا تمومش کن.
نمیتونست تکون بخوره بدن یخ زده اش توان حرکت نداشت، کانگ هی می‌خندید و برفا رو تند تند روش می‌ریخت، تا اینکه سونگهوا زیر تلی از برف دفن شد.
راضی از کاری که کرده بود کاپشن پسرک رو برداشت و شروع کرد به دویدن.
سونگهوا یخ کرده بلاخره تونست از زیر برفا خلاص بشه، همه ی بدنش میلرزید و یخ شده بود. دستا و صورتش یخ زده بود.
اطراف رو نگاه کرد کاپشنش نبود، کوله شو برداشت و با بدنی لرزون به طرف خونه شون رفت، رمز رو زد و داخل شد :سونگهوا توئی پسرم.
نمیتونست جواب بده، تموم بدنش از سرما قفل کرده بود، مین جونگ از آشپزخونه بیرون اومد با دیدن پسرش توی اون وضعیت وحشت زده به طرفش دوید : سونگهوا چت شده.
پسرش رو توی بغل گرفت :چه بلائی سرت اومده.
وقتی دید توان حرف زدن و حرکت کردن نداره، سریع به طرف حموم دوید، شیر آب گرم رو باز کرد تا وان آب بشه. از حموم بیرون اومد و به طرف سونگهوا دوید، بغلش کرد :بیا ببرمت توی حموم داری یخ میزنی.
سونگهوا رو توی حموم برد لباساشو در آورد و توی وان خوابوندش، بدن یخ زده‌ی پسرشو ماساژ میداد تا گرم بشه :چت شده عزیزم.... حرف بزن به اماه بگو چی شده.
پسرک با صدایی لرزون گفت :سردمه اماه.... خیلی سردمه.
مین جونگ با چشمایی گریون از حموم بیرون اومد، از پلها بالا رفت و حوله ی پسرش رو برداشت و به طبقه ی پایین برگشت، که در خونه باز شد و همسرش داخل شد :یوبو.
هیون ته که چشمای اشکبار همسرش رو دید پرسید :چی شده چرا داری گریه میکنی.
مین جونگ حوله رو توی دستاش فشرد :سونگهوا.... نمیدونم چه بلائی سرش اومده.
هیون ته کیفشو رو روی زمین رها کرد و همراه همسرش داخل حموم شد، سونگهوا داشت میلرزید و رنگش کبود شده بود :چه بلائی سرش اومده.
حوله رو از مین جونگ گرفت و پسرش رو از توی وان بیرون کشید و حوله رو دورش پیچید و توی بغلش گرفت و از حموم بیرون اومد.
به طرف پلها دوید و به اتاق پسرش رفت، سونگهوا رو روی تخت خوابوند و پتو رو روش کشید که متوجه زخم روی لبش شد : پسرم بهت حمله شد، به آپا بگو.
مین جونگ لباس گرم براش آورد، هیون ته لباسا رو تنش کرد و رو به همسرش گفت :برو براش یه چیز گرم بیار هنوز داره میلرزه.
مین جونگ که رفت، هیون ته پسرش رو توی بغل گرفت : سونگهوا بگو چی شده، بچه ها اذیتت کردن.
پسرک سرشو روی سینه ی پدرش گذاشت :از مدرسه متنفرم.
هیون ته پسرش رو محکم تر توی بغل گرفت : سونگهوا تو نباید جلوی اونا ضعف نشون بدی. من نمیگم باهاشون دعوا کن اما این که این طوری ضعف نشون بدی درست نیست، تو 14 سالته باید بتونی از خودت مراقبت کنی.
سونگهوا بغضشو قورت داد، خیلی سخت بود که بخواد به پدر و مادرش بگه اون به خاطر هیکل ظریف و صورت دخترونه اش داره عذاب میکشه و بچه ها به خاطر این دارن اذیتش میکنن. بازم مثل همیشه سکوت کرد و حرفی به زبون نیاورد.




عشق من دختر نیست Where stories live. Discover now