part 17

35 10 2
                                    

نگاه هونگ جونگ بین اونا میچرخید :پدر و مادرم وقتی دیدن من نمیتونم برم اومدن اینجا تا تعطیلات رو اینجا باشن.
هونگ جونگ وا رفت از این حرف، تموم حسای خوبی که تا رسیدن اینجا پیدا کرده بود از بین رفت.
سونگهوا رو به پدرش گفت :آپا این دوستمه هونگ جونگ، میخواست این مدت رو پیشم باشه تا تنها نباشم.
هیون ته دستشو جلو آورد آورد و دست پسر جوان رو گرفت و فشاری بهش آورد :هنوزم میتونی پیش سونگهوا باشی، اتاق ما اتاق بغلیه.
نگاش به سمت پسرش برگشت :با اینکه هنوزم نمی‌فهمم چرا سونگهوا توی خوابگاه نمونده و اومده هتل.
هونگ جونگ هنوزم با نگاهی مایوس داشت بهشون نگاه می‌کرد، که دست هیون ته روی شونه اش نشست و اونو داخل آورد و در رو بست.
مین جونگ که داشت لباسای سونگهوا رو بررسی می‌کرد به طرف شون برگشت :عزیزم این پسر، دوست سونگخواست میخواسته اینجا پیشش بمونه.
هونگ جونگ سریع گفت :حالا که شما هستن دیگه نیازی نیست من بمونم، بهتره برگردم خونه.
سونگهوا چنان سریع برگشت طرفش و دستشو گرفت که پدر و مادرش تعجب کردن :خواهش میکنم نرو.
هونگ جونگ سرشو کنار گوش پسر برد و آروم به طوری که خود سونگهوا فقط بشنوه گفت :آخه وقتی پدر و مادرت هستن که دیگه نیازی به من نداری.
سونگهوا با لحنی پر از صداقت گفت :من همیشه بهت نیاز دارم، لطفا بمون.
نگاه هونگ جونگ بالا اومد و خیره شد به چشمایی که التماس و خواهش توشون موج میزد، تموم حس بدش از بین، دوباره قلبش گرم شد سونگهوا دلش نمیخواست اون از پیشش بره. لبخند روی لبش نشست :باشه میمونم.
مین جونگ کنار همسرش ایستاد :من و پدرت الان میخواییم استراحت کنیم بهتره شما پسرا با هم دیگه وقت بگذرونین، برای شام هم دیگه رو می‌بینیم نظرتون چیه.
سونگهوا با خوشحالی گفت :این عالیه اماه.
هیون ته همون طور که به طرف در میرفت دست تو جیبش کرد و کیف پولش رو در آورد، کارت اعتباریش رو برداشت و به طرف سونگهوا گرفت :بهتره چند دست لباس برای خودت بخری، لباسات خیلی قدیمی شدن.
از اتاق رفتن بیرون، سونگهوا به طرف هونگ جونگ برگشت :نمیدونستم که دارن میاین، متاسفم همه چی رو خراب کردم.
هونگ جونگ بازوهاشو گرفت :هی چی داری میگی، دیوونه شدی... هیچ کدوم از برنامه هامون خراب نشده، ما می‌خواستیم با هم دیگه وقت بگذرونیم که الانم میتونیم همین کار رو انجام بدیم... فقط دیگه نمیتونیم شیطونی کنیم که برای اونم وقت زیادی داریم.
سونگهوا با خجالت سرشو پایین انداخت که هونگ جونگ خندید :خب بیا از وقت مون استفاده کنیم.
سونگهوا نگاش کرد و گفت :بریم یکم لباس بخرم.
از اتاق بیرون اومدن، دست تو دست هم دیگه از هتل بیرون اومدن :توی این مدت چون مجبور بودم لباسای دخترونه بخرم پول زیادی برام نمیموند که لباس پسرونه بخرم.
هونگ جونگ به مغازه ای اشاره کرد :اونجا رو ببین لباساش قشنگ نیستن.
به سمت مغازه ای که هونگ جونگ اشاره کرده بود رفتن، چند دست لباس انتخاب کردن که سونگهوا همه رو پوشید و خوشش اومد، بعد از اینکه پول لباسا رو دادن هونگ جونگ گفت :نظرت چیه بریم شهر بازی.
با خوشحالی قبول کرد :میتونیم تا شب همون جا بمونیم.
داشتن به سمت خیابون میرفتن که یه دفعه سونگهوا دستشو گرفت و به سمت عقب کشید :چان ووک و بچه ها اینجان.
نگاه هونگ جونگ سریع به عقب برگشت. راست می‌گفت، تقریبا 12 نفر از بچه های کلاس با هم بودن :اگه ببیننمون همه چی خراب میشه.
هونگ جونگ دستشو گرفت و دنبال خودش داخل مغازه ای که همون جا بود کشید، پشت ویترین پناه گرفتن :چیزی میخواین پسرا.
با حرف صاحب مغازه که مرد بداخلاقی بود، راست ایستادن :ما فقط میخواییم... یعنی داریم.
نگاه سونگهوا به بیرون کشیده شد که اونا داشتن میومدن به سمت مغازه :هونگ جونگ...
مرد به بیرون نگاه کرد با دیدن اون بچه ها رو به اون دو تا گفت :خرابکاری کردین.
هونگ جونگ که دید اونا دقیقا دارن میان سمت همین مغازه با التماس گفت :خواهش میکنم نذارین ما رو ببینن، لطفا.
مرد بی حوصله به عقب رفت :به من ربطی نداره... هر کاری کردین حالا بهتره جوابگو هم باشین.
سونگهوا داشت سکته می‌کرد از نگرانی، هونگ جونگ به اطراف نگاه می‌کرد، باید یه راهی باشه که نجات پیدا کنن.
نگاش خیره شد روی شال گردن سونگهوا ، سریع اونو از دور گردنش باز کرد و دور صورتش پیچید و کلاهش رو پایین تر آورد :بهم اعتماد کن.
در مغازه باز شد و صدای خنده ی دوستاشون فضا رو پر کرد :هونگ جونگ توام اینجایی.
لبخندی عصبی روی لب آورد :آره اومده بودم تا برای پسر عموم یکم خرید کنیم.
نگاه همه سمت سونگهوا که صورتش کاملا پوشیده بود برگشت، ضربان قلبش این قدر بالا رفته بود که حس می‌کرد الانه که از سینه اش بزنه بیرون :این پسرت عموت چرا صورتشو پوشونده.

عشق من دختر نیست Onde histórias criam vida. Descubra agora