part 12

70 14 0
                                    

کوله اش رو برداشت و نگاه دیگه ای به خودش توی آینه کرد : سونگهوا خودتو آماده کن که باید کلی منت لیسا و چائه وون رو بکشی.
از اتاق بیرون اومد و در رو قفل کرد و به طرف اتاق اونا رفت تقه ای به در زد که خیلی سریع در باز شد.
چائه وون جلوی در بود با دیدنش روشو ازش گرفت و خواست در رو ببنده که سونگهوا با دستش مانع شد :خواهش میکنم فقط چند لحظه به حرفام گوش کنین.
لیسا جلوی در اومد صورتش ناراحتیش رو داد میزد :معذرت میخوام که نگفتم.
لیسا با اخمایی توی هم گفت :4 ساله که با هم دوستیم، شده بود توی این مدت ما رازتو به کسی بگیم
سونگهوا خجالت زده سرشو پایین انداخت، با اینکه این موضوع از ریشه دروغ بود اما اون به نوعی داشت بزرگترین راز زندگیش رو از اونا مخفی می‌کرد و از این بابت به شدت خجالت زده بود، وقتی به این فکر می‌کرد که اگه روزی اونا حقیقت رو بفهمن صد در صد ترکش میکنن بغض گلوش رو گرفت، اشک توی چشماش حلقه زد.
اون دو نفر بهترین اتفاق توی دوران سخت زندگی سونگهوا بودن، اشک قطره قطره از چشماش پایین می‌چکید و جلوی پاهاش میریخت :خیلی معذرت میخوام... باید همه چی رو بهتون میگفتم... نمیدونم چرا همچین کاری کردم، فقط میدونم که خیلی متاسفم و نمیخوام شما دو تا رو از دست بدم.
هر دو نگاهی بهم دیگه کردن لیسا قدمی جلو گذاشت : سونگهی چرا داری گریه میکنی.
چائه وون دستشو زیر چونه اش برد و سرشو بلند کرد، قطره های اشک حالا روی صورتش میریختن :ما میبخشیدمت، چرا فکر کردی تنهات میذاریم تو بهترین دوست مایی.
سونگهوا بهشون نگاه کرد :یعنی دیگه ازم ناراحت نیستین.
لیسا دستاشو دورش حلقه کرد :آخه مگه ما میتونیم از دست دوست دل نازک مون ناراحت بشیم.
خنده روی لبای سونگهوا نشست و هر دو رو توی بغل گرفت :خیلی ازتون ممنونم، شما دو تا بهترین دوستای روی زمین هستین.
کوله به دست از خوابگاه بیرون اومدن که لیسا آروم به سونگهوا گفت :هی ببین دوست پسر محترمت اینجاست.
نگاه سونگهوا بالا اومد که چشمش به هونگ جونگ افتاد، لبخندی روی لبش نشست، چائه وون دستشو پشتش گذاشت و به سمت جلو هولش داد :برو پیشش، ما میریم برای صبحانه توام با هونگ جونگ بیا.
سونگهوا چیزی نگفت که اون دو تا رفتن، هونگ جونگ جلو اومد با همون لبخندی که روز اول روی لبش بود :داشتی میرفتی صبحانه بخوری.
پسر جوان اروم سرشو تکون داد :آره، میخوای باهام بریم بخوریم.
هونگ جونگ خوشحال گفت :اتفاقا صبحانه نخوردم.
سونگهوا جلو راه افتاد :پس بیا بریم، میتونیم با هم بخوریم.
هونگ جونگ سریع فاصله ی بین شون رو به صفر رسوند و دستشو گرفت :بریم.
سونگهوا حس کرد گونه هاش گر گرفته، سرشو یکم پایین گرفته بود و کنار هونگ جونگ دست تو دستش با هم به طرف سالن غذا خوری رفتن.
سونگهوا سینی غذاشو گرفت و سمت هونگ جونگ برگشت، نگاه همه روشون بود و این یکم اونو معذب می‌کرد، توی دستش یکم لرزش ایجاد شد که دست هونگ جونگ دور کمرش حلقه شد.
نگاه سونگهوا بالا اومد و به صورت هونگ جونگ که داشت با لبخند نگاش می‌کرد خیره شد آروم لب زد :نگران نباش من پیشت هستم.
قلبش گرم شد از این دلگرمی، لبخند اومد روی لبش و لرزش دست و بدنش از بین رفت، با هم به طرف میزی که لیسا و چائه وون نشسته بودن رفتن :اشکالی که نداره ما اینجا بشینیم.
لیسا خوشحال کیفشو برداشت و گفت :نه چه اشکالی.
کنار هم دیگه ‌نشستن، سونگهوا آروم رو به هونگ جونگ پرسید :چی دوست داری بخوری.
پسر دستشو زیر چونه اش گذاشت و نگاشو دوخت به صورتش و گفت :از هر چی خودت خوردی به منم بده.
سونگهوا یکم برنج خورد و قاشق رو پر از برنج کرد و به طرف دهن هونگ جونگ برد :بیا.
دهنشو باز کرد و قاشق رو توی دهن برد، به نظرش خیلی خوشمزه بود چشماش با خوشحالی درخشید :خیلی خوشمزه ست.
سونگهوا هر چیزی رو اول خودش امتحان می‌کرد بعد توی دهن هونگ جونگ میذاشت، اونم با اشتها می‌خورد و هر دفعه واژه ی چقدر خوشمزه ست رو تکرار می‌کرد.
بی توجه بودن به نگاه خیره و خنده های پنهانی بچه ها، نمیشنیدن زمزمه ها رو، سونگهوا آخرین قاشق غذا رو توی دهن هونگ جونگ گذاشت و گفت :تموم شد سیر شدی.
هونگ جونگ راست نشست و دستشو به شکمش کشید :اره خیلی عالی بود.
سونگهوا سینی رو کمی جلو هول داد و گفت :پس بهتره بریم سر کلاس.
هر دو همزمان از جا بلند شدن، تازه اون موقع نگاه و خنده ی بچه ها رو دیدن.
سر سونگهوا داشت برای خجالت پایین میرفت که دست هونگ جونگ دور دستش حلقه شد، بازم حس دلگرمی تموم وجودشو پر کرد، صدای هونگ جونگ توی گوشش پیچید :زود باش بریم.
فشار قشنگی از جانب دست هونگ جونگ روی دستش حس می‌کرد، نگاش به پایین بود اما نگاه گاه بی گاه هونگ جونگ رو می‌فهمید، کسی توی سالن نبود، جلوی در کلاس که رسیدن ایستاد و دست هونگ جونگ رو به سمت خودش کشید :تو بهترین پسری هستی که تا حالا دیدم.

عشق من دختر نیست حيث تعيش القصص. اكتشف الآن