part 16

67 13 14
                                    

صدای زنگ بلند شد و همهمه ای عجیب توی کلاس رو پر کرد :خب بچه ها اینم از آخرین کلاس قبل از شروع تعطیلات میتونین برین.
سونگهوا سریع وسایلش رو جمع کرد، بالای سر هونگ جونگ ایستاد :زود باش دیگه چقدر لفتش میدی.
هونگ جونگ وسایلش رو جمع کرد و از جا بلند شد، دستش توی دست سونگهوا گرفتار شد و دنبالش از کلاس بیرون کشیده شد.
لیسا غرغر کنان گفت :از وقتی دوستی شون رو علنی کردن دیگه خیلی کم با ما وقت میگذرونه.
چائه وون سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت :آره راست میگی، بیا بریم خوابگاه تا قبل از اینکه بره ازش خداحافظی کنیم.
دست تو دست هم دیگه به خوابگاه رفتن، هونگ جونگ بیرون اتاق ایستاده بود :حالا چرا چمدون به این بزرگی برداشتی.
سونگهوا همون طور که در چمدون رو می‌بست گفت :آخه تموم تعطیلات میخوام اونجا بمونم دیگه.
هونگ جونگ جلو رفت و چمدون رو از دستش گرفت که لیسا و چائه وون رسیدن :میخواستی بدون خداحافظی بری.
سونگهوا از اتاق بیرون اومد و در رو قفل کرد و لیسا رو که جلوتر بود توی بغل گرفت :آخه مگه میتونم بدون خداحافظی از شما دو تا برم.
چائه وون رو هم توی بغل گرفت و گفت :تعطیلات خوش بگذره بهتون.
به سمت هونگ جونگ برگشت که دید بازم اخماش توی هم دیگه ست، بازوشو گرفت و گفت :بریم دیر میشه.
هونگ جونگ چمدون رو دنبال خودشون می‌کشید، وقتی خوب از اون دو نفر دور شدن با تشر رو به سونگهوا گفت :چرا اون جوری بغلشون کردی.
سونگهوا با لبایی بیرون اومده گفت :خب اونا دوستامن داشتم خداحافظی میکردم.
هونگ جونگ اخماشو بیشتر توی هم کشید :اما من خوشم نمیاد، دوست ندارم کسی رو بغل کنی.
سونگهوا با ناراحتی گفت :یعنی میخوای محدودم کنی.
هونگ جونگ سکوت کرد و چیزی نگفت، از مدرسه بیرون اومدن، چمدون رو روی زمین گذاشت و دست بلند کرد برای تاکسی، سر سونگهوا پایین بود، مشخص بود که ناراحته.
هونگ جونگ عصبی بود ،درسته دوست نداشت سونگهوا این طوری کسی رو بغل کنه اما این دعوا کردن همش بهانه بود واسه دلتنگی.
از همین الان دلش تنگ شده بود، چه برسه تموم تعطیلات رو.
تاکسی جلوی پاشون ایستاد، راننده پیاده شد و چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت.
سونگهوا به طرف هونگ جونگ برگشت و بغلش کرد :لازم نیست بیای ترمینال بیا همین جا خداحافظی کنیم.
با فشاری که از جانب هونگ جونگ دریافت کرد از بغلش اومد بیرون سوار تاکسی شد، راننده راه افتاد :کجا میخوای بری.
سونگهوا لبخند شیطونی زد و گفت :هتل.
راننده جلوی یه هتل نگه داشت :بیا دختر جون اینم هتل.
کرایه رو حساب کرد. از ماشین پیاده شد :خب اول باید لباسامو عوض کنم.
به اطراف نگاه می‌کرد داشت دنبال یه توالت عمومی میگشت.
کمی بالا تر از هتل چشمش به تابلوی توالت عمومی خورد، چمدونش رو دنبال خودش به اون سمت کشید و داخل قسمت مردونه رو نگاه کرد.
کسی نبود، سریع داخل رفت و توی یکی از دستشویی ها شد، چمدونش رو به سختی جا کرد :خب اینو بپوشم خیلی خوبه.
سونگهوا سریع لباساشو عوض کرد و از اونجا اومد بیرون، تا هتل رو برگشت و داخل رفت :سلام یه اتاق میخوام.
متصدی هتل بهش نگاه کرد :برای خودت تنها میخوای.
سونگهوا سریع گفت :بله.
همون طور که توی سیستم چک می‌کرد گفت :با کارت اعتباری پرداخت میکنی.
پسر دست توی کوله اش کرد و کارت اعتباری که پدرش بهش داده بود رو روی پیشخوان گذاشت :بله.
_برای چند روز میخوای.
سونگهوا لبخند به لب گفت :تموم تعطیلات کریسمس رو.
لحظه ای بعد، کارت اتاق توی دستش بود و یکی از خدمه داشت به سمت اتاقش راهنماییش می‌کرد :اینم اتاق.
داخل رفت، هیجان زده به اطراف نگاه می‌کرد، اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد اون تخت دو نفره قشنگ بود.
خودشو روش انداخت و بالا و پایین پرید :ببین چه سوپرایزی برات دارم هونگ جونگ.



عشق من دختر نیست Место, где живут истории. Откройте их для себя