part 23

86 16 15
                                    

با عجله توی راهروی بیمارستان راه میرفتن تا به اتاق مین هو رسیدن، پدر و مادرش بیرون اتاق بودن و حسابی نگران به نظر میرسیدن :میشه دیدش.
پدر مین هو به اتاق اشاره کرد :دکتر پیششه وقتی بهوش اومد حالش خوب نبود، داد می‌کشید و همه جا رو بهم ریخت، حتی میخواست به خودش صدمه بزنه.
صدای گریه های مادرش بلند شد، مین جونگ کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت :من مطمئنم که حالش خوب میشه.
هیون ته به شدت عصبانی بود :نمیذارم اون عوضی قصر در بره، هر طور که باشه پیداش میکنم..
آقای مو مشتش رو به دیوار زد :از همه ی قدرتم استفاده میکنم تا اون حیوون رو بندازم پشت میله های زندان.
همه پشت در اتاق به انتظار نشسته بودن، صدای گریه های مین هو از پشت در بسته همه رو متاثر کرده بود مادر و پدرش به شدت حالشون خراب بود. دیدن پسرشون توی این وضعیت خیلی سخت بود.
نگاه خانم مو به عقب افتاد :بازم چان ووک اومد، الان بهش چطوری بگم نمیتونه مین هو رو ببینه.
سر همه به سمت نگاه اون چرخید، چان ووک با دسته گلی و سری پایین افتاده به سمت اونا میومد.
به نزدیکی اتاق که رسید سرشو بلند کرد که با دیدن مدیر و مسئول سو رنگش پرید، قدمی عقب گذاشت می‌ترسید به خاطر بیرون اومدن از مدرسه توبیخ بشه.
مسئول سو بلند شد و به طرفش رفت با اخم نگاش می‌کرد، آب دهنشو قورت داد :اومدم... اومدم دیدن مین هو.
بهش نگاه کرد دستش دور دسته گلی که آورده بود مشت شده بود :مین هو الان تو شرایطی نیست که بتونی ببینیش.
با نگاهی پر از خواهش گفت :لطفا بذارین برم پیشش فقط 5 دقیقه، گل رو بهش میدم و یکم باهاش حرف میزنم، میدونم که حرف زدن با کسی که توی کماست خیلی ماثره وقتی بدونه دوستاش منتظرشن زودتر خوب میشه.
مسئول سو دستی توی موهاش کشید :مین هو بهوش اومده اما الان...
چان ووک میون حرفش پرید :بهوش اومده... پس چرا زودتر نگفتین.
قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره به طرف در دوید و بازش کرد و داخل شد.
مین هو روی تخت توی خودش مچاله شده بود و گریه میکرد دکتر روی مبل داشت باهاش حرف می‌زد، با باز شدن ناگهانی در حرفشو قطع کرد و به طرف چان ووک برگشت :چی میخوای پسر جون.
سریع جلو رفت :اومدم دیدن دوستم، الان فهمیدم بهوش اومده خیلی خوشحال شدم.
مین هو پتو رو روی سرش کشید و صدای هق هقش بلند شد، چان ووک با تعجب روی تخت نشست :چرا گریه میکنی دیوونه... الان باید خوشحال باشی که حالت خوب شده.
صدای غم زده ی پسرک از زیر پتو بلند شد :چطوری میتونی دوست من بمونی وقتی ناپاک شدم.
چان ووک گل رو روی میز گذاشت و پتو رو از روی صورت دوستش کنار زد :وقتی میگم دیوونه شاکی میشی اخه مگه خودت خواستی که این طوری بشه...
دکتر داشت به این پسر که چطور سعی در آروم کردن دوستش داشت نگاه می‌کرد، گریه ی مین هو بند اومد، چند بار پلک زد تا اشکای توی چشماش رو کنار بزنه :من نخواستم ولی بچه ها که اینو قبول نمیکنن اونا از من بدشون میاد، همیشه دنبال یه چیزی بودن تا باهاش اذیتم کنن الانم که اونو دارن.
چان ووک نفسو بلند بیرون داد و مشتشو بالا آورد :هر کی بخواد تو رو اذیت کنه با من طرفه... بعدم اخه دیوونه همه ی بچه ها وقتی شنیدن چه اتفاقی برات افتاده کلی ناراحت شدن.
بازم اشک به چشمش هجوم آورد و روی صورتش میریختن :داری اینا رو جدی میگی... یعنی اونا واقعا منو دوست دارن...
چان ووک یکی آروم به پیشونیش زد :یعنی به دوستی 7 ساله مون شک داری، فکر کردی 7 ساله باهات دوستم و کنارتم به خاطر چیه دیوونه.
مین هو خجالت زده میون گریه هاش گفت :من فکر میکردم بچه ها فقط دوستمن چون براشون خرج میکنم.
چان ووک با چشمایی گرد شده و صدایی کمی بالا رفته گفت :یااااااا..... تو جدی در مورد من این طوری فکر میکردی.
مین هو سریع گفت :الان برات مهم نیست که اون کانگ هی عوضی باهام چیکار کرده.
چان ووک لبخندی زد :من که تغییری احساس نمیکنم، هنوزم همون قلب مهربون، اخلاق گند، و عجول بودن رو داری پس هیچ تغییر نکردی.
اینبار موفق شد خنده رو روی لبای پسرک بیاره، دکتر با خیال آسوده به این صحنه نگاه می‌کرد مین هو بیشتر از هر چیزی نیاز به دوستی داشت که کنارش بمونه، از روی مبل بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
آقای مو سریع به طرفش رفت :دکتر چی شده ما صدای خنده شنیدیم.
دکتر با لبخند گفت :پسرتون فقط به یه دوست نیاز داشت همین، که الان اونو داره... به نظرم نیازی به دیدار مجدد ما نیست اما چند جلسه ی دیگه میام برای دیدنش باید از اون اتفاق حرف بزنه تا دیگه موضوع بزرگ و ترسناک براش نباشه.
هیون ته سریع پرسید :میشه باهاش حرف بزنیم امکان داره اون چیزی از پسرم بدونه.

عشق من دختر نیست Where stories live. Discover now