part 10

56 16 0
                                    

سونگهوا با اکراه داشت وسایلش رو توی کوله اش می‌ریخت، تقه ای به در خورد صدای گرفته اش بلند شد :در بازه بیا داخل.
لیسا و چائه وون داخل شدن :تازه داری وسایل جمع میکنی.
سونگهوا لباسشو توی کوله گذاشت :داشتم دنبال یه راه فرار برای این اردو میگشتم، اما چیزی به ذهنم نرسید.
لیسا تل و شونه اش رو از روی میز برداشت و به دستش داد :فقط 3 روز  داریم میریم، چرا این قدر از اردو رفتن بدت میاد.
سونگهوا سرشو پایین انداخت سکوت تنها چیزی بود که میتونست به اونا بده، بقیه وسایلش رو جمع کرد و توی کوله ریخت :بهتره تا کسی رو دنبال مون نفرستادن بریم.
در اتاق شو قفل کرد و همراه هم از خوابگاه بیرون اومدن، 3 تا اتوبوس بیرون مدرسه منتظرشون بودن، سوار اتوبوس اول شدن و ردیف آخر نشستن :من دیشب نتونستم بخوابم تا وقتی برسیم میخوابم.
لیسا یکم تو جاش جا به جا شد و گفت :سرتو بذار روی شونه ام راحت بخواب.
سونگهوا سرشو روی شونه ی لیسا گذاشت و چشماشو بست خیلی سریع خوابش برد.
هونگ جونگ و چان ووک با خشم و غضب به همدیگه نگاه کردن ، هونگ جونگ میخواست سوار بشه که چان ووک هولش داد :تو مشکلت با من چیه.
پوزخند چان ووک عصبی ترش کرد :این که دور و بر سونگهی میچرخی منو ناراحت میکنه.
هونگ جونگ یقه شو از پشت گرفت و پایین کشیدش و خودش به طرف پلهای اتوبوس رفت :بهتره قبول کنی که تو شکست خوردی.
به صندلی ها نگاه کرد همه پر بود به جز ردیف آخر و صندلی جلویی سونگهوا، به طرف صندلی جلویی سونگهوا رفت و نشست.
چان ووک با دیدن جای خالی کنار چائه وون ترجیح داد کنار اون بشینه تا کنار هونگ جونگ.
کمی بعد اتوبوس راه افتاد، هونگ جونگ کامل به عقب برگشته بود و داشت صورت غرق تو خواب سونگهوا رو نگاه می‌کرد :مریض شده که خوابیده.
لیسا آروم گفت :نه دیشب نخوابیده.
هونگ جونگ با تعجب پرسید :چرا نخوابیده.
چائه وون با حالتی عصبی گفت :حتما نتونسته، شاید فکرش درگیر بوده... ولی اگه ساکت باشی تا بتونه بخوابه خیلی خوبه.
هونگ جونگ دستشو روی دهنش گذاشت و سرشو تکون داد.
به محل اردو که رسیدن لیسا آروم سونگهوا رو تکون داد :هی سونگهی باید بیدار شی.... رسیدیم.
تکونی خورد و آروم چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد :هنوز خوابم میاد.
لیسا بلند شد و دستشو گرفت :بیا بریم هوای تازه که بهت بخوره خواب از سرت میپره.
از اتوبوس پیاده شدن، هونگ جونگ و چان ووک هم پشت سرشون بودن با دیدن چادرها چائه وون با حرص گفت :اه بازم چادر دو نفره ست..... نمیتونیم باهام باشیم.
سونگهوا نفس راحتی کشید لبخندی به لب آورد :اشکالی نداره، شاید دفعه ی بعدی شد.
طبق آماری که اومده بودن یکی باید توی چادر تنها می‌خوابید، مسئول سو همراه شون بود :خب بچه ها مثل اینکه یکی از دخترا باید تنها بخوابه.
سونگهوا سریع گفت :من میتونم تنها بخوابم مشکلی ندارم.
مسئول سو با خوشحالی گفت :این عالیه مشکل حل شد، خب بچه‌ها برین چادرهاتون برنامه این 3 روز روی در چادرها نصب شده.
بچه ها ساک به دست به سمت چادرا رفتن، سونگهوا خوشحال از اینکه اینجا هم تنهاست داخل یکی از چادرا شد کوله اش رو گذاشت و اومد بیرون و شروع کرد به خوندن برگه برنامه ها، هر چی بیشتر میخوند تعجبش بیشتر می‌شد :این که هیچ درس خوندنی توش نیست تمومش تفریح کردنه.
داخل چادر برگشت و شروع کرد باز کردن وسایلش، با نظم اونا رو گوشه ی چادر گذاشت و بیرون اومد، به طرف مسئول سو رفت :میشه یه سوال بپرسم.
مسئول سو با خوش رویی به طرفش برگشت :بپرس.
سونگهوا به اطراف نگاه کرد تا ببینه کسی اون اطراف نباشه :درسته که ترتیب این اردو رو پدر یکی از بچه ها داده.
مسئول سو خیره شد تو چشمای سونگهوا ، تا به حال ندیده بود حس کنجکاوی تا این حد توی صورتش مشخص باشه، عادت کرده بود همیشه اونو دور از بچه ها و این طور کنجکاوی ها ببینه :چرا میخوای بدونی.
سونگهوا یکم دیگه بهش نزدیک شد :نمیدونم چه دلیلی برای این کنجکاوی دارم اما باور کنین این قدر دونستنش برام مهمه که از وقتی موضوع رو فهمیدم خواب راحتی نداشتم.
اینبار مسئول سو بود که اطراف رو نگاه کرد :بهت میگم اما باید قول بدی به هیچ کس نگی.
ضربان قلب سونگهوا بالا رفت و هیجان توی صورتش مشهود بود :باشه قول میدم.
مسئول سو سرشو جلو آورد و گفت :آره درسته پدر یکی از بچه ها ترتیب این اردو رو داده.
با اینکه این چند روز این موضوع رو میدونست اما شنیدنش از زبون مسئول سو یعنی تایید، آب دهنشو قورت داد :آخه چرا یکی باید همچین کاری رو انجام بده.
مسئول سو همون طور که مراقب بود کسی بهشون نزدیک نشه گفت :قبلا هم از این اتفاقا افتاده، بعضی از والدین که بچه های گوشه گیر یا افسرده دارن به تجویز پزشک همچین کارایی میکنن.

عشق من دختر نیست Where stories live. Discover now