part 11

39 12 8
                                    

همه با خستگی به اردوگاه برگشتن، سونگهوا و هونگ جونگ روی سکو نشسته بودن با دیدن اونا لیسا و چائه وون سریع دویدن طرفشون :سونگهی تو خوبی.
از جا بلند شد سعی کرد لبخند بزنه :آره خوبم یه تب ساده بود فقط.
معلما و مسئول سو هم اومدن سمتش :خوبه که حالت خوبه، معلومه هونگ جونگ کارش رو عالی انجام داده.
سونگهوا به هونگ جونگ نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد :آره اون خیلی مهربونه.
با صدای چان ووک نگاش از هونگ جونگ گرفته شد :سونگهی من واقعا معذرت میخوام... واقعا نمیدونم چرا همچین کار احمقانه ای کردم.
نگاه سونگهوا رنگ ترس و دلهره گرفت، سرشو پایین انداخت، چیزی نداشت که بگه ، می‌ترسید دهن باز کنه و اوضاع رو بدتر کنه.
معلم جونگ با اخم گفت :بهتره بری، کاری که شما پسرا کردین غیر قابل بخششه.
چان ووک نگاه غمگینی به سونگهوا کرد، دیدن هونگ جونگ کنارش واقعا براش سخت بود، اما اون دیشب گند زده و نمیشد حرفی زد.
نگاه خشمگینی به هونگ جونگ کرد و ازشون دور شد.



سونگهوا روی تختش دراز کشیده بود و به روز آخر اردو فکر می‌کرد، به لطف هونگ جونگ تبش قطع شده بود هر چی فکر می‌کرد یادش نمیومد کی تونسته خودشو مرتب کنه و چطوری رفته توی کیسه خواب.
روز آخر کنار هونگ جونگ ، لیسا و چائه وون حسابی بهش خوش گذشت.
از اینکه هونگ جونگ کنارش بود دیگه احساس ترس و نگرانی نمی‌کرد برعکس خیالش راحت بود که یکی هست که هواشو داشته باشه.
با اینکه چان ووک همیشه سعی می‌کرد مراقبش باشه و کسی اذیتش نکنه، اما همیشه نگران این بود که لو نره....حسی که اصلا به بودن هونگ جونگ در کنارش نداشت.
یه جورایی انگار میدونست بودن اون کنارش هیچ خطری براش نداره، لبخندی روی لبش نشست و دستشو روی قلبش که پر تپش شده بود گذاشت :چیه نکنه فکر کردی واقعا دختری که داری این طوری با فکر کردن بهش خودتو میکشی.
موبایلش زنگ خورد از روی میز برش داشت و به شماره نگاه کرد، یه شماره ی ناآشنا :این دیگه کیه.
تماس رو وصل کرد :یوبوسیو.
هیچ صدایی نمیومد فقط سکوت بود و صدای نفسای کسی :چرا حرف نمیزنی.
تماس قطع شد، وجود سونگهوا یه لحظه پر از ترس شد.
آب دهنشو قورت داد و با صدایی لرزون به خودش نهیب زد :چیه چرا ترسیدی حتما اشتباه گرفته بوده .
از روی تخت بلند شد و به حموم رفت، باید برای کلاسای بعد ظهر آماده میشد.
کلاسای صبح به خاطر جلسه معلما لغو شده بود.
دوش سریعی گرفت و حوله پیچ جلوی آینه نشست، داشت یکم آرایش می‌کرد که زنگ هشدار پیامش بلند شد.
موبایل رو از روی میز برداشت و نگاش کرد از همون شماره ناشناس بود، پیام رو باز کرد یه استیکر از شخصیت جوکر بود، سونگهوا موبایل رو روی میز پرت کرد.
همیشه از این شخصیت می‌ترسید. به نظرش این آدم نماد بدیمنی و فتنه بود، حتی وقتی فیلم هاش رو هم میدید کلی ازش می‌ترسید.
با صدای زنگ هشدار پیام سریع گوشی رو برداشت و خاموشش کرد :اصلا بهتره یکم خاموش بمونی.
بلند شد و شروع کرد پوشیدن لباساش.
کوله اش رو برداشت و از اتاق اومد بیرون.
به طرف اتاق لیسا و چائه وون دوید و چند تا تقه به در زد :دخترا زود باشین دیگه.
در اتاق باز شد و لیسا اومد بیرون :هنوز که نیم ساعت وقت داریم تا شروع کلاسا چرا عجله داری.
سونگهوا هولش داد کنار و داخل اتاق شد، چائه وون لباس تنش نبود.
چشمای سونگهوا گرد شدن جیغی کشید و روشو اون طرف کرد :چرا لباس تنت نیست.
چائه وون شروع کرد به خندیدن :چرا روتو بر میگردونی ما که دختریم چه اشکالی داره.
سونگهوا چند بار پلک زد و گفت :من میرم توی حیاط شما دو تا هم زود بیاین.
سریع بیرون اومد و از پلها پایین دوید، نفس حبس شده اش رو بیرون داد :وای چرا رفتم توی اتاق اخه.
یکی توی سر خودش زد و روی سکو نشست :قاطی کردی ها سونگهوا.
سوز سردی بلند شد از سرما تو خودش لرزید، لباس گرم نپوشیده بود، دستاشو دور خودش حلقه کرد که کاپشنی دورش پیچیده شد :میخوای خودتو مریض کنی.
با صدای هونگ جونگ سرشو بلند کرد، داشت با لبخند نگاش می‌کرد، لبخندی روی لب سونگهوا نشست :کی اومدی متوجه ات نشدم.
هونگ جونگ کنارش نشست و دو طرف کاپشن رو بیشتر بهم نزدیک کرد :از وقتی اومدی توی حیاط این قدر درگیر خودت بودی که منو ندیدی..... چرا زدی توی سر خودت اخه.
سونگهوا خیره شد بهش :من... چیزه... یعنی.
هونگ جونگ خندید و گفت :نمیخواد بگی حتما یه موضوع شخصیه.
لبخند سونگهوا عمیق تر شد :میدونستی که خیلی خوبی.
هونگ جونگ به رو به رو نگاه کرد :نه تو اولین نفری هستی که اینو بهم میگه.
پسرک متعجب پرسید :جدی داری میگی تو که خیلی پسر خوبی هستی.
نگاه هونگ جونگ برگشت سمتش :میدونم داشتم شوخی میکردم، بریم سر کلاس اینجا سرده سرما میخوری.

عشق من دختر نیست Where stories live. Discover now