part 4

94 17 4
                                    

سونگهوا تموم مدت کلاسا متوجه ی نگاه عصبی وون هی به خودش بود و اینکه نمیتونه کاری بکنه حالشو خیلی خوب می‌کرد، خیلی وقت بود که از دست آزار و اذیت اونا دیگه خودش نبود.
اما حالا اون عکسا مانعی بود تا بخوان به این کاراشون ادامه بدن، زنگ پایان مدرسه زده شد، سونگهوا وسایلش رو جمع کرد و از کلاس زد بیرون. وون هی عصبی روی میز کوبید و به پای یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد لگد محکمی زد.
سونگهوا توی راه با خوشحالی میدوید به ساعت نگاه کرد الان دیگه پدر و مادرش خونه بودن، رمز در رو زد و داخل شد :من برگشتم، اماه خیلی گشنمه.
نگاه مین جونگ و هیون ته بهم افتاد :باشه پسرم تا تو لباساتو عوض کنی میز رو میچینم.
سونگهوا به اتاقش رفت و بازم هر کدوم از لباساشو یه طرف انداخت :بعدا جمع میکنم.
دست و صورتشو شست و به طبقه ی پایین برگشت مین جونگ داشت میز رو میچید :لباساتو درست در آوردی.
سونگهوا پشت میز نشست :بعدا مرتب میکنم.
مین جونگ بهش اخم کرد و یکی به سرش زد :همین الان میری درستشون میکنی.
پسرک دردش گرفت سرشو ماساژ داد :اماه، الان گشنمه بعد جمع میکنم.
مین جونگ با لحنی کاملا جدی گفت :همین الان، زود باش میدونی که از شلخته بودن خوشم نمیاد.
سونگهوا از جا بلند شد و با لبایی آویزون بیرون رفت :چشم.
به اتاقش رفت و با حرص شروع کرد به جمع کردن :خب حالا مگه چی میشد بعدا جمع کنم.
لباسا رو توی کمدش گذاشت و کوله اش رو کنار میزش و تند به طبقه ی پایین رفت پشت میز که نشست با حرص گفت :همه رو جمع کردم حالا اجازه هست بخورم.
مین جونگ ظرفش رو جلوش گذاشت :آره عزیزم حالا بخور.
هیون ته ظرف گوشت رو جلوش گذاشت :بیا، زیاد بخور.
سونگهوا با اشتها مشغول خوردن شد، تند تند غذاها رو توی دهنش میذاشت :آروم تر پسر این طوری سوءهاضمه میگیری.
سونگهوا لقمه شو به زحمت قورت داد :آخه خیلی گشنمه.
مین جونگ لبخندی زد :نه به اون وقتایی که به زور باید بهت غذا میدادم نه به الان... بخور پسرم.
پسر سرشو بلند کرد و با دهن پر گفت :میشه آخر هفته رو با هم بریم بیرون.
چشمای هیون ته گرد شد :بریم بیرون، اونم آخر هفته. تو که فراری بودی از بیرون رفتن میگفتی باید درس بخونی.
سونگهوا یه تیکه دیگه گوشت توی دهنش گذاشت و گفت :الان خیلی دوست دارم باهم بریم بیرون میشه.
مین جونگ سریع گفت :آره که میشه آخر هفته یه تعطیلات خانوادگی داریم.



کانگ هی عصبی یقه ی سو وو رو گرفت :یه مشت بی عرضه این، الان دو هفته ست اون بچه داره جلوم راه میره و شما ها هیچ غلطی نکردین.
سو وو یقه اش رو از توی دستاش بیرون آورد :مگه تقصیر مائه اخه، ما که حتی اتاقش رو هم رفتیم گشتیم، اما چیزی نبود فکر کنم اون عکسا و نگاتیوها رو همه جا دنبال خودش میبره.
کانگ هی عقب پرتش کرد :من میخوام داشته باشمش، میخوام به خاطر این کاری که کرده یه بلائی به سرش بیارم که تا عمر داره فراموش نکنه.


-سونگهوا صبر کن.
چشماشو بست و لب گزید حالا باید چیکار میکرد، توی این هفته این دفعه‌ی چهارمی بود که می ین ازش میخواست که چند تا دیگه از روی عکساش چاپ کنه و اون هر دفعه یه بهانه ای میاورد.
به عقب برگشت :عکسا رو چاپ کردی.
صورت سونگهوا نشون میداد که بازم این کار رو نکرده، دستاشو به کمرش زد و گفت :باشه اگه وقت نمیکنی نگاتیوش رو برام بیار خودم چاپ میکنم.
سونگهوا سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت :می ین خیلی ازت معذرت میخوام، اما نگاتیوها رو گم کردم، توی این مدت خیلی دنبالشون گشتم اما پیداشون نکردم، نمیدونم کجا افتادن.
می ین پوفی کرد و به طرف کلاس رفت، سونگهوا نفسشو بیرون داد و به راهش ادامه داد، وون هی از چیزی که شنيده بود این قدر خوشحال بود که حد نداشت.
به طرف پاتوق شون دوید با صدای بلند کانگ هی رو صدا میزد :سونبه... سونبه یه خبر عالی برات دارم.
به اونا که رسید نفس نفس میزد :چی شده که این طوری داری خودتو میکشی.
وون هی چند تا نفس عمیق کشید و راست ایستاد :سونگهوا نگاتیوها رو نداره اونا رو گم کرده. همین الان خودش گفت.
چشمای کانگ هی برق زدن :که این طور.
سو وو با لبخندی شیطانی گفت :پس اون بچه نگاتیوها رو نداره.
وون هی با هیجان گفت :نه گمشون کرده.
کانگ هی از جا بلند شد :بعد از مدرسه حسابش رو میرسم... وون هی برو بهش بگو میخوام یکی دیگه از اون عکسا رو ببینم کلاسای ظهر که تموم شد بیاد پشت ساختمون ورزش... حالا هم همه برین سرکلاساتون، ساعت 5 پشت ساختمون ورزش باشین.




عشق من دختر نیست Où les histoires vivent. Découvrez maintenant