part 9

48 13 0
                                    

بعد از یه هفته پر از استرس و نگرانی آخر هفته از راه رسید، آخر هفته ای که قرار بود سونگهوا با دوستاش وقت بگذرونه.
با صدای زنگ موبایل پسرک نگاه از کمد لباساش گرفت با دیدن اسم مادرش لبخندی روی لبش نشست :اماه.
صدای مین جونگ شاد به گوشش خورد :تولدت مبارک عزیزدلم.
سونگهوا خندید و روی تخت نشست :ممنونم اماه.
-میخوای بازم برای تولدت با دوستات بری بیرون.
سونگهوا نگاش سمت کمد لباسش کشیده شد :آره، برام تولد گرفتن، میخوایم تا شب خوش بگذرونیم.
مین جونگ که خوشحال بود این تغییر مدرسه تا این حد حال پسرشو خوب کرده گفت :پس حسابی خوش بگذرون پسرم.... پدرت میخواد باهات حرف بزنه.
سونگهوا صدای محکم پدرش رو شنید :چطوری مرد جوان.
باز نگاش از کمد گرفته شد :خوبم آپا.
-خیلی دلم میخواست امسال برای تولدت بیایم اما باید نیروهای جدید رو آموزش بدم، اونا فقط از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدن، تا به متخصص تبدیل بشن کمی زمان نیازه.
سونگهوا لبخندی به لب آورد :و البته آموزش‌های سخت جانب پارک هیون ته.
صدای خنده ی پدرش بلند شد :هدیه ی تولدت رو برات پست کردیم احتمالا فردا میرسه دستت، فکر کنم ازش خوشت بیاد.
سونگهوا با هیجان گفت :آپا نگو که اون دوربین رو برام خریدی.
هیون ته با مهربونی گفت :فکر می‌کنم پسر عکاسم استحقاق اینو داره که یه دوربین حسابی داشته باشه.
سونگهوا با خوشحالی روی هوا پرید :تو بهترین اپای دنیایی، خیلی دوستتون دارم، هر دوتونه.
هیون ته دوباره خندید از خوشحالی پسرش شاد شده بود :دیگه بهتره بری آماده بشی نباید دوستاتو معطل کنی.
سونگهوا تماس رو که قطع کرد با خوشحالی روی هوا پرید، اصلا فکر نمی‌کرد یه روز بتونه اون دوربین رو داشته باشه اما حالا توی روز تولد 18 سالگیش صاحبش شده بود.
یکی از پیراهن هاشو برداشت رنگ تیره ی پیراهن با پوست روشنش هارمونی قشنگی به وجود آورده بود، کمی آرایش کرد، وسایلش رو برداشت و از اتاقش اومد بیرون که دید دست لیسا برای در زدن بالا رفته :تازه میخواستم در بزنم.
پسر جوان لبخندی زد :حالا که اومدم.
سونگهوا وسط ایستاد و دستای هم دیگه رو گرفتن و از خوابگاه بیرون اومدن :خب مثل همیشه اول بریم یکم توی فروشگاه بگردیم.
سونگهوا سریع گفت :من دلم بستنی میخواد اول بریم بستنی بخوریم.
به طرف بستنی فروشی که نزدیک خوابگاه بود رفتن و هر کدوم بستنی مورد علاقه اش رو سفارش داد.
روی صندلی های بیرون نشسته بودن و مشغول خوردن بستنی شون بودن که سونگهوا نگاه خیره ی کسی رو روی خودش حس کرد به عقب برگشت اما کسی رو ندید به خیال اینکه تصور کرده مشغول خوردن شد.
خوردنشون که تموم شد از جا بلند شدن و بازم دستای هم دیگه رو گرفتن با وجود کفشای پاشنه بلندی که لیسا و چائه وون پوشیده بودن بازم سونگهوا 10 سانت از اونا بلند تر و خیلی راحت میشد تشخیصش داد، به فروشگاه که رسیدن حسابی هیجان داشتن.
همیشه از دیدن مغازه ها با اون همه لباس و کفش و وسایل دیگه ذوق زده میشدن :میگم من میخوام یه لباس جدید برای خودم بخرم.
سونگهوا با نگاهی بهش گفت :تو که هفته‌ی پیش لباس خریدی.
چائه وون شونه ای بالا انداخت :آره اما دوستش ندارم وقتی دوباره پوشیدمش دیدم اصلا رنگش بهم نمیاد برای همین میخوام یکی دیگه بخرم.
لیسا سری از روی تاسف تکون داد و گفت :من که بهت گفتم رنگش بهت نمیاد اما تو گفتی مدلشو دوست داری.
چائه وون همون طور که لباسا رو نگاه می‌کرد گفت :آره اما الان پشیمون شدم و میخوام یکی دیگه بخرم.
با هم مشغول دیدن لباسا شدن و بازم سونگهوا حس می‌کرد یکی داره نگاش میکنه اما وقتی به عقب برگشت کسی رو ندید :خل شدم رفت.
وقتی چائه وون لباسشو خرید، به سینما رفتن و با هم یه فیلم کمدی دیدن :خب بریم شام بخوریم که بعدش تولد داریم.
به یه غذا خوری کوچیک رفتن و کلی غذا سفارش دادن و با اشتها مشغول خوردن شدن، این تنها روزی بود که سونگهوا فارغ از رژیمش کلی غذا می‌خورد و کیف می‌کرد :وای دیگه جا ندارم دارم میترکم.
لیسا عقب کشید و گفت :منم دارم میمیرم بس که خوردم.
نگاه هر دو سمت چائه وون که هنوزم داشت با اشتها می‌خورد کشیده شد :تو هنوز سیر نشدی.
لقمه شو قورت داد و گفت :مگه میشه آدم از خوردن این همه غذای خوشمزه سیر بشه اخه.
لیسا رو به سونگهوا گفت :ما الان 10 ساله با هم دوستیم و به هیچ چیزی ازش حسودی نکردم جز اینکه هر چی میخوره چاق نمیشه.
سونگهوا خندید و گفت :آره منم به همین موضوع حسودی میکنم بهش.
چائه وون دست از خوردن کشید و گفت :خب بابا دیگه نمی‌خورم پاشین بریم که میخوام کلی کیک بخورم.
خنده کنان از جا بلند شدن پول غذا رو حساب کردن و از اونجا بیرون اومدن و به سمت پارک همیشگی شون رفتن، قبل از رسیدن به اونجا کیکی رو که لیسا سفارش داده بود گرفتن و به پارک رفتن.

عشق من دختر نیست Donde viven las historias. Descúbrelo ahora