part 2

135 17 20
                                    

مین جونگ با صدایی بلند از پایین پسرشو صدا زد : سونگهوا مدرسه ات داره دیر میشه زود باش بیا.
به اشپزخونه برگشت و صبحانه رو روی میز چید اما از پسرش خبری نشد :شاید هنوز خوابه.
از آشپزخونه بیرون اومد و از پلها بالا رفت در اتاق رو باز کرد، سونگهوا زیر پتو بود به طرفش رفت و روی تخت نشست. پتو رو از روی سرش کشید :تو که بیداری پس چرا نمیای پایین.
سونگهوا دستشو روی سرش گذاشت و گفت :اماه من خسته ام حالم خوب نیست نمیتونم برم مدرسه.
مین جونگ دست سونگهوا رو از روی صورتش برداشت :چت شده تو که خوب بودی.
دستشو روی صورت پسرش گذاشت :تب که نداری... پاشو بچه داری بهانه میگیری.
بازوهای سونگهوا رو گرفت و بلندش کرد :اماه نمیخوام برم مدرسه.
مین جونگ اخم کرد :دیگه داری منو عصبانی میکنی .
سونگهوا خودشو به شکم روی تخت انداخت :نمیرم مدرسه.
مین جونگ از روی تخت بلند شد :فقط یه دقیقه وقت داری بلند شی و برای مدرسه آماده بشی و گرنه تنبیه... از حرفمم برنمیگردم.
سونگهوا صورتشو توی بالش مخفی کرد :نمیخوام برم.
مین جونگ یکی به باسنش زد و گفت :یه دقیقه تموم شد حالا که نمیری مدرسه میری توی انباری.
سونگهوا سریع از جا پرید :باشه میرم مدرسه.
از اتاق بیرون رفت صورتشو شست و پشت میز نشست، صبحانه شو خورد : سونگهوا توی مدرسه مشکلی داری که این طوری بهانه میگیری.
پسرک لقمه شو قورت داد و سریع گفت :نه اماه چیزی نیست، فقط یکم بی حوصله شدم.
مین جونگ لبخندی بهش زد :عزیزم میدونم دلت برا پدرت تنگ شده اما اگه یکم دیگه صبر کنی برمیگرده، فقط 10 روز دیگه اش مونده.
پسر بلند شد و کیف و پالتوش رو برداشت :من دیگه میرم.
سونگهوا از خونه بیرون اومد فکرش درگیر بود باید یه کاری می‌کرد تا کانگ هی نتونه اذیتش کنه، شاید باید ازش یه اتو می‌گرفت. اما اخه چطوری اصلا مگه میشد به کانگ هی نزدیک شد اون خودش به تنهایی چند نفر رو حریف بود با اون دوستای گنده بکش که دیگه محال بود.
دستاشو توی جیبش کرد :اما باید یه راهی باشه.
به مدرسه که رفت با احتیاط اطراف رو نگاه کرد از کانگ هی و دوستاش خبری نبود، خوشبختانه زمین هم یخ نبود با سرعت شروع کرد به دویدن توی سالن که رسید ایستاد و نفسی تازه کرد به طرف پلها دوید و ازش بالا رفت.
تا به کلاس رسید نفس نفس میزد، خوشحال بود که کسی جلوشو نگرفته، مثل همیشه آروم بود که معلم به کلاس اومد :بچه ها یه خبر خوب براتون دارم، قراره به یه اردوی تفریحی 3 روزه بریم.
صدای جیغ و خوشحالی بچه ها بلند شد: بهتره به خانواده ها بگین چون فردا قراره حرکت کنیم، هر کس میخواد بیاد باید اجازه ی والدینش رو داشته باشه.
سونگهوا هم خوشحال بود هم ناراحت، میتونست حسابی خوش بگذرونه البته به شرطی که بقیه بذارن.
با ذهنی که هنوزم دنبال راهی برای خلاص شدن از دست کانگ هی میگشت راه برگشت به خونه رو در پیش گرفت، رمز در رو زد و داخل شد :اماه من برگشتم.
-منم برگشتم.
سونگهوا با شنیدن صدای پدرش سرشو بلند کرد :آپا ....
کفشاشو در آورد و به طرفش دوید و خودشو توی آغوش باز شده اش انداخت :آپا قرار بود که 10 روز دیگه بیای.
هیون ته صورت پسرش رو بوسید و گفت :کارام زودتر انجام شد و برگشتم پیش پسر کوچولوی خودم.
سونگهوا دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرد و خندید :خیلی عالیه که اومدی آپا منم دیگه اردو نمیرم.
هیون ته پسرشو پایین گذاشت :قضیه اردو چیه.
سونگهوا روی مبل نشست :امروز گفتن که قراره ما رو ببرن به یه اردوی 3 روزه ولی من دیگه نمیخوام برم.
هیون ته اخمی کرد : سونگهوا تو نباید این طوری باشی اردو رفتن با دوستای مدرسه ای خیلی خوش میگذره و حتما باید بری.
پسرک با لبایی آویزون گفت :اما من میخوام پیش شما باشم.
هیون ته صورت پسرشو بالا آورد و لپاشو گرفت و کشید :وقتی از اردو برگشتی میتونیم با هم وقت بگذرونیم، تابستونم که نزدیکه.
سونگهوا با درد گفت :اخخخخخخ آپا دردم اومد.
هیون ته با خنده لپاشو ول کرد :برو لباستو عوض کن میخوایم شام بخوریم.
سونگهوا همون طور که از پلها بالا می‌رفت گفت :اپای بد.
خیلی سریع لباساشو عوض کرد و پایین اومد، پدرش رفته بود توی آشپزخونه، اونم رفت اونجا که مین جونگ رو بهش گفت :پدرت اومده دیگه اماه رو فراموش کردی.
سونگهوا بوسه ای محکم به گونه ی مادرش زد :مگه میشه اماه به این خوبی رو فراموش کرد.
هیون ته رو به همسرش گفت :یوبو ، سونگهوا میخواد فردا بره اردو اونم برای 3 روز، بهتره امشب بعد از شام بریم وسایلش جمع کنیم.
مین جونگ خوشحال از اینکه پسرش میخواد به اردو بره گفت :آره حتما این خیلی خوبه که میخوای بری اردو.
سونگهوا دستشو زیر چونه اش گذاشت و نگاش بین اون دو نفر در گردش بود :حالا حتما باید برم..
مین جونگ کنارش نشست :اره... پسرم تو تا الان به هیچ کدوم از اردوهای مدرسه نرفتی، دیگه وقتشه این چیزا رو تجربه کنی.
سونگهوا آهی کشید و گفت :خیلی خب میرم.

عشق من دختر نیست Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin