part 3

107 19 6
                                    

سونگهوا پاکت عکسا رو توی دستش گرفته بود و داشت به سمت خونه برمی‌گشت ساعت تقریبا نزدیک 10 شب بود، حسابی خسته شده بود اما قدماش مصمم بود، شاید با این عکسا میتونست کاری کنه که دیگه کانگ هی دست از سر همه برداره و کسی رو اذیت نکنه.
به خونه که رسید دید مادرش با نگرانی داره اطراف رو نگاه میکنه، تا چشمش به سونگهوا افتاد سریع به سمتش دوید و بازوهاشو گرفت :کجا بودی تا این موقع،صبح باید خونه میبودی اما غیبت زده، همه جا رو دنبالت گشتم، موبایلتم که نبرده بودی، آخه کجا بودی.
سونگهوا خیره شده بود تو صورت مادرش، مین جونگ با دیدن حالت ترس تو چشماش دست از تکون دادنش کشید : سونگهوا چت شده پسرم، اتفاقی افتاد....چرا این قدر ترسیدی.
پسرک خودشو توی بغل مادرش انداخت :اماه خیلی دوستت دارم.
مین جونگ دستاشو دور بدنش حلقه کرد :چی شده عزیزم داری اماه رو میترسونی.
سونگهوا چشماشو بست و آروم گفت :چیزی نشده فقط دلم براتون تنگ شده بود، این اولین باری بود که 3 روز ازتون دور بودم.
مین جونگ بوسه ای به سرش زد و اونو به سمت خونه برد، همون طور که بهش کمک می‌کرد کفشاشو در بیاره گفت :منتظر باش پدرت دعوات کنه.
سونگهوا با لبایی آویزون به مادرش خیره شد :من وساطت نمیکنم تو هر دوی ما رو حسابی ترسوندی، برو لباساتو عوض کن.
سونگهوا سرشو پایین انداخت و از پلها بالا رفت، داخل اتاقش رفت و عکسا رو توی کوله اش پنهان کرد، ساکش توی اتاقش بود به حموم رفت و یه دوش سریع گرفت و اومد بیرون لباس پوشید داشت موهاشو خشک می‌کرد که در اتاقش باز شد و هیون ته عصبانی داخل اتاق شد. سونگهوا با ترس یه قدم عقب رفت :آپا...
هیون ته به طرف میز پسرش رفت و خط کش بلند چوبیش رو از روی میز برداشت، همون طور که به سمت سونگهوا میرفت گفت :از صبح کجا بودی، اونم بی خبر.
با ترس به خط کش توی دست پدرش که بالا و پایین میشد نگاه کرد و به سمت در دوید :اماه... آپا میخواد منو بزنه.
از پلها پایین دوید و داخل آشپزخونه شد، پشت سر مادرش پنهان شد که هیون ته پشت سرش داخل آشپزخونه شد : سونگهوا بیا اینجا ببینم.
پسرک سرشو با ترس تکون داد :نمیام، میخوای منو بزنی... خب ببخشید رفته بودم عکاسی تا عکسایی که گرفتم ظاهر کنم، اصلا حواسم نبود.
هیون ته خط کش رو روی میز زد :نخواستم توضیح بدی، بیا اینجا.
سونگهوا با لبایی آویزون و با لحنی که نشون از ترسش داشت گفت :الان جدی میخوای منو بزنی، اونم با خط کش.
هیون ته جدی گفت :آره میخوام بزنمت زود باش بیا اینجا.
سونگهوا نگاهی به مادرش کرد و از پشتش بیرون اومد جلوی پدرش ایستاد و دستاشو بالا گرفت :آپا لطفا خیلی محکم نزن.
خط کش که بالا رفت سریع چشماشو بست، بدنش لرزید هیون ته هر کاری کرد نتونست دستشو پایین بیاره و پسرشو بزنه :به عنوان تنبیه از شام خبری نیست برو تو اتاقت.
سونگهوا چشماشو باز کرد خط کش روی میز بود، دستاشو پایین آورد و سریع رفت بیرون از پلها بالا رفت و داخل اتاقش شد، خودشو روی تخت پرت کرد :آخ چقدر گشنمه من ناهارم نخوردم.
با صدای شکمش دستاشو دور شکمش حلقه کرد و پاشو توی شکمش جمع کرد :حداقل کتک نخوردم.
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه، اما فکر فردا نمیذاشت، بلند شد و نشست دستاشو دور پاهاش حلقه کرد و چونه شو روی زانوهاش گذاشت :باید دقیقا چیکار کنم. صبر کنم اگه خواست اذیتم کنه عکسا رو نشونش بدم یا همین فردا بهش بگم.
سونگهوا موهاشو بهم ریخت و پاهاشو تکون داد :نمیدونم..... نمیدونم باید چیکار کنم.
بازم خودشو روی تخت انداخت، دستاشو به دو طرف باز کرد و به سقف خیره شد، سقفی که طبق علاقه ی کودکیش تصویری از اسپایدر من نقاشی شده بود، هنوزم عاشق این شخصیت بود.
پسری که بچه های دیگه توی دبیرستان مسخره اش میکردن و اون به خاطر نیش یه عنکبوت زندگیش تغییر کرده بود :کاش واقعی بود و یه عنکبوتم منو نیش میزد، تا زندگیم تغییر کنه.




عشق من دختر نیست Where stories live. Discover now