part 7

50 12 0
                                    

داخل مغازه رفتن مشغول نگاه کردن لباسای فرم بودن :کدوم مال مدرسه ی ماست.
لیسا لباس فرمی رو برداشت و گرفت طرف سونگهوا :این فکر کنم اندازه ات باشه برو امتحانش کن.
لباسو از لیسا گرفت و به طرف اتاق پرور رفت، لباساشو در آورد و سریع اونا رو پوشید. یکم براش گشاد بود، شاید باید یه سایز کوچکتر رو برمی‌داشت، تا میخواست راه بره دامنش از پاش میوفتاد در اتاق رو باز کرد و رو به لیسا گفت :این برام بزرگه یه سایز کوچکتر بهم بده.
لیسا گشت و سایز کوچکتر رو برداشت و دستش داد، سونگهوا اونو که پوشید دید اندازه شه، لباسای خودشو پوشید و از اتاق اومد بیرون به طرف پیشخوان رفت و لباسو جلوش گذاشت و پولو که حساب کرد رو بهشون گفت :بریم.
دست همدیگه رو گرفتن و از مغازه بیرون اومدن :خب کجا بریم.
سونگهوا هیجان زده گفت :من خیلی دلم میخواد برم دیدن یه تاتئر موزیکال.
چائه وون با هیجان گفت :امشب یه تاتئر موزیکال خیلی قشنگ اجرا میشه دوست داری بریم.
لیسا به ساعتش نگاه کرد :اگه بلیط تموم شده باشه چی.
سریع گوشی شو در آورد و سایت بلیط رو چک کرد با دیدن جای خالی از خوشحالی جیغ کشید :هنوز هست، پس 3 تا بلیط میخرم.
وقتی بلیط ها رو خرید سونگهوا گفت :خب تا اون موقع چیکار کنیم.
چائه وون دستاشو بهم دیگه کوبید و گفت :بریم فروشگاه لباس ببینم.




روزای خوب برای سونگهوا شروع شده بود، پسری که هیچ دوستی نداشت و تموم مدت توی مدرسه با ترس و لرز و آزار و اذیت بقیه سر می‌کرد، حالا با یه هویت جدید توی یه مدرسه ی جدید با آدامای جدید داشت زندگی می‌کرد.
آدمایی که نه تنها اذیتش نمیکردن بلکه باهاش دوست و همراه بودن.
اما ترس از لو رفتن همیشه یه مانع شیشه ای براش ایجاد می‌کرد تا حد فاصله اش رو با اونا رعایت کنه، تنها کسایی که یکم باهاشون راحت تر بود، لیسا و چائه وون بودن.
صدای زنگ ساعتش بلند شد، با چشمای بسته ساعتو قطع کرد و از جا بلند شد همون طور چشم بسته به طرف حموم کوچیک اتاقش رفت، دیشب تا دیر وقت داشت درس میخوند و الان حسابی خوابش میومد، دوشو باز کرد و زیرش رفت.
آب باعث شد خواب از سر سونگهوا بپره و بیدار بشه، خودشو شست و حوله پیچ بیرون اومد، روی تخت نشست تا یکم بدنش خشک بشه.
داشت با حوله آب موهاشو می‌گرفت که چند ضربه به در خورد : سونگهی بیداری، بیا بریم صبحانه... سونگهی .
سریع بلند شد و پشت در رفت :دارم لباس میپوشم الان میام.
سریع حوله رو از دورش باز کرد و لباساشو پوشید، کلاه کیس رو جلوی آینه مرتب کرد و کمی رژ و خط چشم کشید، ریمل رو برداشت و کمی زد. به لطف لیسا یاد گرفته بود که چطور این کارا رو انجام بده.
کوله اش رو برداشت و از اتاقش بیرون اومد در رو قفل کرد و به طرف اون دو تا که جلوتر منتظرش بودن دوید :ببخشیدن، بریم.
چائه وون دستشو گرفت و گفت :واقعا بهت حسودیم میشه.
سونگهوا با ناله گفت :لطفا دوباره شروع نکن.
چائه وون با لبایی آویزون گفت :خب چی میشد یکم از روشنی پوست تو برای من بود.
سونگهوا فشاری به دستش داد و گفت :تو دختر خیلی قشنگی هستی چرا فکر میکنی پوست تیره ات تاثیر داره روی خوشگلیت.
چائه وون بینی شو بالا کشید :پسرا پوست سفید رو دوست دارن.
از خوابگاه بیرون اومدن و به سالن غذا خوری رفتن، صبحانه رو گرفتن و پشت میز نشستن :میگم شنیدین قراره برای کریسمس یه اردو بذارن.
سونگهوا قاشقشو پایین آورد :نه من نشنیدم.
چائه وون با هیجان گفت :آره قراره بریم اردو، توام میای سونگهی.
سونگهوا سریع گفت :نه میخوام برم خونه دلم خیلی برای پدر و مادرم تنگ شده.
لیسا پکر گفت :چقدر حیف، کاش میومدی.
لقمه شو قورت داد و گفت :آخه خیلی وقته که ندیدمشون.
تا لیسا خواست حرفی بزنه چان ووک با لبخندی که از دیدن سونگهوا روی لبش ایجاد شده بود جلو اومد :سلام دخترا... چقدر خوشگل شدی امروز سونگهی .
گونه های پسرک سرخ شدن و سرشو پایین انداخت، لیسا موهاشو به عقب هدایت کرد :فقط اون خوشگل شده.
چان ووک خندید و گفت :توام خوشگل شدی اما سونگهی خیلی فرق میکنه.
چائه وون محکم به بازوش زد :تو هم که فقط سونگهی رو میبینی.
چان ووک کامل به طرف سونگهوا چرخید :برای اردوی کریسمس میای.
با خجالت سرشو بیشتر پایین انداخت و آروم گفت :نه میخوام برم پیش خانواده ام.
چان ووک پکر شد :چقدر بد، فکر میکردم میای.
چائه وون که از دست بی محلی اون حرصش گرفته بود گفت :حالا که میبینی نمیخواد بیاد بهتره بری بذاری ما صبحانه مونو بخوریم.
چان ووک از میزشون دور شد، سونگهوا نفسشو باصدا بیرون داد و گفت :آخيش خوب شد رفت.
چائه وون دستشو زیر چونه اش گذاشت و با حسرت بهش نگاه کرد، با خودش فکر می‌کرد اگه یه درصد از پوست روشن و خوشگلی سونگهوا رو داشت میتونست نظر چان ووک رو جلب کنه.
درسته بقیه میگفتن خوشگله، اما وقتی نمیتونست نظر چان ووک رو جلب کنه چه فایده ای داشت، به نظرش این یعنی سونگهوا خیلی از اون خوشگل تره.

عشق من دختر نیست Où les histoires vivent. Découvrez maintenant