last part

41 14 20
                                    

با نگرانی پشت در اتاق راه میرفتن، دکتر داشت سونگهوا رو معاینه می‌کرد :پس چرا نمیاد... مگه چه بلائی سر پسرم اومده.
هیون ته همسرش رو توی بغل گرفت :آروم باش عزیزم، من دیدمش چیزی نشده...
خودشم به حرفی که میزد مطمئن نبود، پسرش از نظر جسمی کلی آسیب دیده بود، و با اون روحیه حساسی که از پسرش سراغ داشت قطعا به شدت آسیب دیده.
از دور آقای کیم رو دیدن که داره با بچه ها به این سمت میاد، جلوی ايستگاه پرستاری ایستاد و روبه پرستار گفت :لطفا این بچه ها توسط دکتر معاینه بشن... میخوام مطمئن بشم که بلائی سرشون نیومده.
اونا رو روی نیمکت نشوند :اینجا بمونین تا بهتون برسن.
هونگ جونگ دست پدرش رو محکم گرفت :منم میام.
سری تکون داد و به طرف بقیه رفتن :حالش چطوره.
به اتاق اشاره کرد :دکتر داره معاینه اش میکنه.
در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد، مین جونگ سریع به سمتش دوید :پسرم... حالش چطوره.
دکتر سرشو پایین انداخت و کمی بعد بالا آورد :متاسفانه چندین بار بهش تجاوز شده، کتک زیادی خورده که مچ دست و دنده هاش آسیب دیدن.
هونگ جونگ از بین شون رد شد :میتونم ببینمش... لطفا.
دکتر به صورت نگران و آشفته اش نگاه کرد :نمیدونم درست باشه یا نه.
هونگ جونگ دستای دکتر رو گرفت و با التماس گفت :خواهش میکنم، باید ببینمش... لطفا.
دکتر با کمی مکث و تردید گفت :باشه اما لطفا خسته اش نکن.
با تشکر به طرف در رفت، داخل شد، سونگهوا پشت به در رو به پنجره دراز کشیده بود، آروم به تخت نزدیک شد.
ضربان قلبش رفته بود بالا، کنار تخت ایستاد و دستشو روی بازوش گذاشت، بدن پسرک لرزید :سونگهوا.
اروم به طرف صدا برگشت، لعنت بهت کانگ هی ببین چه بلائی سرش آوردی، چشماش... اون چشمای قشنگش دیگه هیچ امیدی نداشت.
قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید :برو بیرون.
هونگ جونگ وا رفت :من چانگبینم... داری بیرونم میکنی.
سونگهوا دست هونگ جونگ رو از روی بازوش پس زد :برو بیرون... خواهش میکنم برو بیرون.
صداش بلند و بلند تر میشد و اشکاش با شدت بیشتری روی صورتش میریخت :برو بیرون... برو بیرون.
در اتاق باز شد و همگی داخل شدن، دکتر به تختش نزدیکش شد :آروم باش پسر.
سونگهوا رو به دکتر با التماس گفت :ببریش بیرون... نمیخوام اینجا باشه.
آقای کیم پسرشو و به زور بیرون برد، در اتاق بسته شد، نگاه همه روی هونگ جونگ بود، انگار منتظر واکنشش بودن، به پدرش خیره نگاه می‌کرد :نخواست منو ببینه... منو بیرون کرد....
اشک از چشماش میریخت، آقای کیم سر پسرشو توی بغل گرفت، سعی داشت آرومش کنه :همه چی درست میشه... من مطمئنم... سونگهوا الان احتیاج به تنهایی داره باید آروم بشه... وقتی آروم شد میتونی باهاش حرف بزنی...
هونگ جونگ زیر لب زمزمه وار گفت :آروم... مگه ما بدون هم دیگه میتونیم آروم بشیم.




اشکای پسر تمومی نداشت، دکتر نگران این همه بی تابیش بود، برای همین مجبور شد برخلاف خواسته اش بهش آرام بخش بزنه.
از اتاق بیرون اومد که بازم با هجوم اون همه آدم روبه رو شد :چی شد دکتر.
همون طور که به تک تک شون نگاه می‌کرد گفت :مجبور شدم با آرام بخش بخوابونمش، اون شرایط روحی بدی داره، حتما باید با روان شناس صحبت کنه.....الانم بهتره برین چون فکر نمیکنم حاضر باشه کسی رو ببینه.
هونگ جونگ قدمی بهش نزدیک شد :فقط بهم بگین خوب میشه، لطفا.
با تاسف سرشو تکون داد :من نمیتونم چیزی بگم، در مورد آسیب جسمی اون تا 10 روز دیگه کاملا خوب میشه اما آسیبی که به روحش خورده... اون توی تخصص من نیست... براش هماهنگ میکنم تا یه روان شناس بفرستن.
اونا رو کنار زد و رفت، هیون ته با حالی خراب رو کرد به اونا و گفت :نمیدونم واقعا چطوری باید ازتون تشکر کنم، شما خیلی بهمون کمک کردین.
به طرف هونگ جونگ و بچه ها برگشت :اگه شماها نبودین قطعا سونگهوا رو نمیدونستیم پیدا کنیم.. اما بهتره برگردین خونه هر...
هونگ جونگ با حالتی عصبی میون حرفش پرید :من از اینجا تکون نمی‌خورم... میخوام ببینمش... میخوام باهاش حرف بزنم... میخوام بدونه که علاقه ام بهش هیچ فرقی نکرده... من هنوزم عاشقشم اون قدر که دارم دیوونه میشم از دوریش...
بازم صورتش از اشکاش خیس بود، عقب رفت و روی نیمکت نشست، همه متاثر بودن، دوستاش داشتن گریه میکردن، یعنی سونگهوا مثل قبل میشد... اصلا حالا که همه رازش رو فهمیدن پیش اونا برمیگرده.
آقای کیم چشماشو بست، نمیدونست باید چیکار کنه، پسرش داشت جلوی چشماش ذره ذره آب میشد، هیچ کاری هم از دستش برنمیومد :من بچه ها رو میرسونم خونه.
مین هو زمزمه وار گفت :من به پدرم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دید پدرش داره با عصبانیتی زیاد میاد سمتشون، ناخواسته پشت سر چان ووک پناه گرفت :منو مرده فرض کن.

عشق من دختر نیست Место, где живут истории. Откройте их для себя