زمان خیلی زود سپری شد این قدر سریع که سونگهوا اصلا باورش نمیشد به همین زودی 27 روز از ورودشون به سئول گذشته، داشتن میرفتن سینما که موبایل پدرش زنگ خورد.
هیون ته ماشین رو کناری کشید و مشغول حرف زدن شد، از حرفاش چیزی نفهمید. وقتی تماس قطع شد پدرش یکم ناراحت بود، پسرک خودشو جلو کشید :آپا چیزی شده.
هیون ته لبخندی به زور زد و گفت، :چیزی نیست پسرم.
به سینما رسیدن و داخل شدن، یه فیلم کمدی که سونگهوا خیلی دوست داشت اما این قدر ذهنش درگیر اون تماس بود که چیزی ازش نفهمید.
توی مسیر برگشت به هتل یه دفعه ای پدرش پرسید : سونگهوا اگه ما مجبور بشیم یکم زودتر برگردیم تو میتونی تنها بمونی.
مین جونگ با نگرانی پرسید :اتفاقی افتاده.
هیون ته دستی توی موهاش کشید :همه چی توی شرکت بهم ریخته، باید برگردیم.
با اینکه ته دل پسرک خالی شده بود اما سریع گفت :مشکلی نیست آپا توی این مدت این قدر بهم خوش گذشته که میتونم 3 روز رو تنها بمونم، بعدم که میرم مدرسه شما نگران نباشین.
مین جونگ به عقب برگشت :مطمئنی پسرم، یعنی میتونی تنها بمونی.
سونگهوا لبخندی روی لب آورد :آره اماه بلاخره که باید به تنهایی عادت کنم حالا 3 روز زودتر چه فرقی میکنه.
هیون ته نگاه قدر شناسانه ای بهش کرد و گفت :ازت ممنونم پسرم که موقعیت رو درک میکنی.از پدر و مادرش خداحافظی کرد که ماشین راه افتاد، همه ی وجودش دلتنگ شد، هیچ وقت مدت طولانی ازشون دور نبود، حالا قرار بود تا مدتها نبینشون.
سونگهوا داخل هتل برگشت، هیون ته کلی به خدمه سفارش کرده بود که مواظبش باشن. اونام که توی این مدت کامل شناخته بودنشون قبول کرده بودن.
سونگهوا به اتاقش برگشت و خودشو روی تخت انداخت، یه دفعه نگرانی همه ی وجودشو پر کرد، با ترس روی تخت نشست :اگه توی مدرسه ی جدیدم بخوان اذیتم کنن چی.
اگه بازم به خاطر هیکل و صورتم مورد آزار قرار بگیرم چی، باید چیکار کنم.
ترسیده بلند شد و جلوی آینه ایستاد، موهاش توی این مدت زیادی بلند شده بود، به خودش توی آینه زل زد :باید چیکار کنم... دیگه نمیخوام کسی اذیتم کنه.
خیلی ناراحت بود کوله شو برداشت و از اتاق زد بیرون داشت میرفت بیرون که یکی از خدمه جلوش ایستاد :داری میری بیرون.
سونگهوا سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد :آره میرم تا موقع شام یکم بیرون بگردم.
مرد دستشو روی شونه اش گذاشت :خیلی دیر برنگردی ها.
پسرک لبخندی زد و گفت :چشم قبل از 7 برمیگردم.
از هتل بیرون رفت و شروع کرد به راه رفتن مغازه ها رو نگاه میکرد و داشت فکر میکرد باید توی مدرسه چطوری باشه که کسی اذیتش نکنه.
به یه مغازه ی لباس فروشی دخترونه رسید، پشت ویترین ایستاد و زل زد به لباسا چند تا دختر داشتن داخل لباسا رو نگاه میکردن، نگاش به تصویر مات خودش توی آینه افتاد :آره این قطعا جواب میده.
وارد مغازه شد و به سمت فروشنده رفت :خوش اومدی عزیزم.
سونگهوا آب دهنشو قورت داد و با صدایی لرزون گفت :من چند دست لباس میخوام.
فروشنده به طرفش اومد، دستاشو روی شونه هاش گذاشت و به طرف لباسا بردش :اگه مدل خاصی مد نظرت نیست اینا رو بهت پیشنهاد میکنم، تازه برام اومده خیلی قشنگه و خیلی از دخترا ازش میخرن.
سونگهوا چند بار پلک زد، فروشنده فکر میکرد اون دختره حتی با وجود لباسای پسرونه اش فکر میکرد اون دختره با صداش به خودش اومد :حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که لباس پسرونه میپوشی.
سونگهوا سریع لبخندی زد و گفت :مادرمم همینو بهم میگه برای همین دیگه میخوام دخترونه بپوشم.
فروشنده لبخند مهربونی بهش زد و چند تا از لباسا رو جدا کرد و به دستش داد :برو امتحان شون کن زود باش.
داخل اتاق پرو شد نگاش توی آینه به خودش خیره موند :این برای نجات خودمه، فقط همین.
![](https://img.wattpad.com/cover/373268211-288-k215967.jpg)
VOUS LISEZ
عشق من دختر نیست
Roman d'amour,عشق من دختر نیست 🫦 کاپل : سونگجونگ ژانر : مدرسه ای ، رمنس کامل شده _خب من امروز میخوام از سونگهی دوباره تقاضای دوستی کنم و اگه رد کنه نشون میده که هیچ گرایشی به پسرا نداره و این یعنی اون لزبین. سونگهوا خشک شد از این حرف، نگاه همه چرخید سمتش :یع...