Part5: The Morning After

14 2 0
                                    

ساعت پنج صبح روز بعد، هنوز هوا تاریک بود اما لان شیچن میدونست که برادرش بیداره. قوانین قبیله گوسولان بیان می کردن که خواب از ساعت 9 تا 5 خواهد بود و شما می تونید زمان رو از پایبندی سخت لان وانگجی بهش تشخیص بدید.

اما وقتی به اتاق برادرش رسید، اتاق خالی بود. بیرون شاگرد دیگه ای که تازه از وظیفه نگهبانی می اومد رو صدا کرد "لان جین لینگ، لان وانگجی رو دیدی؟"

پسر سر تکون داد و به اتاق مهمان اشاره کرد "اونجاست . تمام شب اونجا بود"

لان شیچن ابروهاش رو بالا انداخت. پس از چند دقیقه لان وانگجی رو در حالی پیدا کرد که زیر درختی بیرون از اتاق مشترک دو وارث جیانگ ایستاده .

"لان وانگجی" به سمت برادرش رفت.

"برادر"

"تو تمام شب اینجا بودی؟"

وانگجی سری تکان داد "می ترسیدم ون لینگ به وی ووشیان آسیب برسونه"

مطمئناً احتمال اینکه ون لینگ سراغ وانگجی بیاد بیشتر از وی ووشیان بود؟ لان شیچن فکر کرد و چهره خشن برادرش رو از نظر گذروند "مطمئنی که از همین میترسیدی؟"

وانگجی نگاهی تیز بهش انداخت. "چه چیز دیگه ای می تونه وجود داشته باشه؟"

واقعاً چه چیز دیگری؟ اون از اقدامات لان وانگجی تو مجلس امشب شوکه شده بود و سپس احساس گناه کرده بود که لان وانگجی به دلیل جوانتر بودن، مجبور به انجام چنین اقدامات شدیدی شده اما حالا... شاید برادر کوچکترش که به طور معجزه آسایی خودکفا شده و بالاخره کسی رو پیدا کرده که مورد علاقه اش باشه؟

***

در اواخر صبح، همه اعضای قبیله از مقر ابر خارج شده بودن . وی ووشیان برای خداحافظی چهره ای شجاع نشان داده بود و حالا ایستاده بود و به چرخ کالسکه ها نگاه میکرد که از دروازه عبور میکردن و از زندگی اش خارج میشدن. دستاش رو پشتش گره کرده بود، برگشت و لان وانگجی رو دید که به سمتش می اومد .

"وی یینگ "

آرزو می کرد که ای کاش هرگز به لان وانگجی نمی‌گفت که اون رو اینطوری صدا کنه. زبونش همیشه اون رو به دردسر مینداخت. به زور لبخند بزرگی زد "لان جان!"

لحن لان وانگجی تغییری نکرد "بیا"

قدم های وی یینگ استوار نبودن اما وانگجی قبلاً روش رو برگردونده بود. ستون فقراتش رو سفت کرد و مرد دیگه رو به سمت اتاقش دنبال کرد.

وی ووشیان با نگاهی به اطراف اظهار نظر کرد "اوه... خیلی تمیزه" تخت، میز، چراغ، کتاب و گیوچین "یه زمانی برای من مینوازی؟"

لان وانگجی برگشت و بهش خیره شد. وی ووشیان با خودش فکر کرد خوش تیپه، لعنت بهش . هر دختری برای اون لب ها آدم میکشت. حیف که اون یک حرومزاده یخیه .

𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now