Part15: The Demon Flute

8 1 0
                                    

انرژی وی یینگ درست زمانی که انرژی لان جان در حال محو شدن بود، برگشت. به لان جانی که چشماش بسته میشد نگاه کرد،  پلک هاش رو هم نشست.

زمزمه کرد "باید ساعت نه باشه"

کاملاً بیدار و گرسنه بود. از روی لان جان خوابیده، بلند شد و لباس پوشید. قلم مو و جوهر رو برداشت و به سرعت پنج نماد آخر رو کشید.

طلسم کامل شده بود ولی لان جان یک اینج هم تکون نخورده بود. قلم مو رو کنار گذاشت و دنبال غذا رفت.

درسته آشپزخانه مقر ابر مثل اسکله نیلوفر یه بهشت ​​مخفی نبود، اما تونست یک تکه نان و مقداری پنیر پیدا کنه تا درد گرسنگی رو از بین ببره. بعد از اون همه شستشو و ... خب، اتفاق هایی که بعدش افتاد، باعث شد گرسنگی بهش غلبه کنه.

فکر کردن به اون اتفاق ها باعث میشد لبخند بزنه. به تکه نان گازی زد. قرار نبود این ازدواج اونطور که تصور کرده بود پیش بره، اما... بازم باید منتظر آینده میموند. (والا بایدم خوشحال باشی، لان جان کیوت کم چیزی نیست)

در راه برگشت، تصمیم گرفت یه سری به کتابخونه بزنه و کتابی برداره. هیچ کس دیگه ای تو مقر ابر نمی‌تونست مطالبی که وی یینگ بهشون علاقه داشت رو بخونه، بنابراین دلیلی وجود نداشت که چند تا از کتاب ها رو به اتاقش نبره.

با تعجب به لان شیچن نگاه کرد و به نشانه سلام تعظیم کرد "شما نباید مثل برادرتون ساعت خواب منظم داشته باشید"

لان شیچن با لبخند گفت "برادرم می تونه تو عاداتش خیلی... مکانیکی باشه. شاید تو این زمینه تأثیر خوبی روش بذاری"

"من تمام تلاشم خودم رو میکنم!" ( اگه بذاری هر شب، هرشب بشه. عادت میکنه به بیدار موندن)

لبخند لان شیچن محو شد "من یه درخواست دارم"

وی یینگ با نگرانی سرش رو نیمه جان تکان داد. "مادر ما زمانی که لان وانگجی تنها هفت سال داشت فوت کرد. قبلش، اون تقریباً مثل سایر پسرهای هم سن و سال خودش بود، اما بعدش سکوت کرد. برای سه سال حتی یک کلمه هم صحبت نکرد"

چشمان لان شیچن به دوردست ها پرواز کرد "این طوری که الان هست... اون چیزی نیست که من براش آرزو داشتم، اما از اون زمان پیشرفت کرده"

وی یینگ گیج شده پرسید "میخوای من چه کاری برات انجام بدم؟"

لان شیچن با نگاهی طولانی گفت "فقط مواظب قلب برادرم باش"

"این تمام چیزیه که من می خوام"

وی یینگ از درون احساس بدی داشت  "من..." ادامه نداد. هر چی که میخواست بگه باید به لان وانگجی میگفت، نه برادرش. سرش رو تکون داد و کنار رفت تا لان شیچن خارج بشه و هنگام عبور از در شب بخیر گفت.

***

داخل کتابخانه، از تنهایی و سکوت راضی بود. سخنان لان شیچن ناآرامش کرده بود. می دونست که مردم چه فکری می کنن - جدای از عجیب بودن این ازدواج بین دو مرد. هیچ کس فکر نمی کرد اون به اندازه کافی برای لان وانگجی خوب باشه. (هستی مهم لان جانه)

فقط مواظب قلب برادرم باش.

وارد اتاق ممنوعه شد و در رو پشت سر خودش بست و پشت در سر خورد. مراقب بودن یکی از استعدادهای اون نبود. کاملا مخالفش بود.

لعنتی، لان وانگجی باید مراقب هر دوشون باشه. بجز...

اگه به اتفاقات چند روز گذشته فکر می کرد.. به نظر نمی رسید لان وانگجی وقتی صحبت از اون بود مراقب باشه. از خود خواستگاری گرفته تا خوردن مشروب و رابطه جنسی شگفت انگیز، با اشتیاق تو این مسیر قدم برداشته بود.

چرا؟

سرش رو روی دستاش گذاشت. اونا وارد چه چیزی می شدن؟

کتاب طلسم رو بیرون کشید. یک ساعت گذشت و الان دیگه اطمینان داشت: اتصال هسته نمیتونه خود به خود اتفاق بیفته. زحمت زیادی نداشت - اگه طرفین میت هم بودن و رضایت داشتن میتونست اتفاق بیفته - اما نمی تونست تصادفی رخ بده.

این باعث آرامشش شد. وقتی می دید هسته‌اش با لان وانگجی مطابقت داره و بهش واکنش نشون میده، از اینکه ممکن بود تصادفاً تموم طول عمرشون رو به هم گره بزنه، وحشت کرده بود.

اما آیا این کار سرنوشت بود که اونا میت هم باشن؟ تموم چیزی که تو کتاب در موردش گفته بود این بود که وقتی سطح تهذیب به اندازه کافی باشه و هسته ها مطابقت داشته باشن، نمیتونن از هم دور بمونن، ممکنه سرنوشت این رو رقم زده باشه.

آیا این چیزی بود که بین اون و لان وانگجی اتفاق می افتاد؟ کتاب رو پرت کرد و به کتابی که روی زمین سنگی سر خورد و زیر یک قفسه ناپدید شد نگاه کرد.

در حالی که از جاش بلند میشد گفت "لعنتی" مجبور شد دنبال کتاب بره. روی شکمش دراز کشید تا پیداش کنه. عنوان روی جلد کتاب کمی درخشید، اما درخشش چیز دیگه ای که دورتر بود توجه اش رو جلب کرد.

ابتدا کتاب رو بیرون آورد و بعد دوباره دستش رو دراز کرد و یه فلوت سیاه بیرون آورد.

فلزی بود و زیر نور شمع می‌درخشید. گرد و غبارش رو پاک کرد، فلوت با کنده کاری های پیچیده ای تزئین شده بود. با خودش فکر کرد حتما دستورالعملشه.

همانطور که حکاکی نزدیک دهانه رو بررسی می کرد، نور درخشنده ازش خارج شد و در مقابلش ... مثل نت های موسیقی گسترش یافت.

شروع به نواختن کرد. فلوت تو دستش گرم و سنگین بود و وقتی شروع به نواختن کرد، هوای اطرافش لرزید.

با حرکت هوا، شکل مردی در مقابلش شکل گرفت، شفاف و اثیری، با لباس هایی که متعلق به قبیله لان بود، البته مربوط به دوران بسیار قدیمی تر.

مرد به وی یینگ تعظیم کرد "خوشحالم که می بینم جادو به مقر ابر برگشته" سپس سکوت کرد، به نظر می رسید که متوجه لباس های وی یینگ شده "تو جز قبیله لان نیستی ..."

"من در شرف بودنم ... با ازدواج"

اخم مرد کمتر شد "من لان شینگچن، چن چینگ رو بهت وصیت می‌کنم، اما تو نباید با بی‌احتیاطی ازش استفاده کنی. فلوت شیطان می‌تونه تو رو در مواقع بحران نجات بده، اما استفاده ازش... هزینه گزافی داره. هسته ات باید یکپارچه، و خودت باید مصمم باشی"

بعدش ناپدید شد و وی یینگ گنج دیگه ای در اختیار داشت که باید با احتیاط ازش مراقبت میکرد.

مطمئن نبود که از عهده این کار برمیاد یا نه، فلوت رو داخل کمر ردای داخلیش گذاشت تا پنهانش کنه، وقتی راه می‌رفت، منگوله قرمزش به پاش می‌خورد، بنابراین می‌دونست که اونجاست.

𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now