وی ووشیان از زمان بازگشت ون لینگ، رویاهای عجیبی می دید. سعی میکرد دست دوست سابقش رو نگه داره، اما انگشتان بلند و تیره اش بازوی پسر رو می کشید و تهدید میکرد که اون رو از وسط نصف میکنه. در پایان، وی ووشیان نتونست نگهش داره و ون لینگ توسط یک توده تاریک و چرخان مکیده شد.
وی یینگ چشماش رو به سقفی ناآشنا باز کرد. بعد یادش اومد - مسافرخانه و لان جان... هنوز تو تخت کنارش بود . بیدار شده بود و تماشاش میکرد.
به نامزدش لبخند زد " لان جان، من تو رو بدون سربند دوست دارم، انسانی تر به نظر میرسی ...."
هرچی که می خواست بگه با کوبیده شدن لب های لان جان روی لب هاش کوتاه شد و به تشک نازک فشارش داده شد "اوه" مابین بوسه با نفس نفس گفت "چی ش... "
اما لب های لان جان بهش فرصت حرف زدن نمیداد، با زبونش به لب های وی یینگ فشار آورد و وادارش کرد بازش کنه. وی یینگ شوکه شده بود اما چیزی که احساس می کرد درست نبود. از لان جان دور شد و فریاد زد که متوقف بشه اما لان جان دوباره لب هاش رو با دندون گرفت و لب پایینش رو گاز گرفت.
"اوه!" وی یینگ با گریه گفت "چرا اینطوری؟"
"نمی دونی؟"
"نه! من همین الان از خواب بیدار شدم و تو... تو به من حمله کردی. من چیکار کردم..."
" اسمش رو صدا زدی. ون لینگ"
وی یینگ بهش خیره شد "این حرکتت به خاطرت این بود؟" سرش رو تکان داد و همون لحظه متوجه شد که لان جان هنوز لباس نازکی رو که صاحب مسافرخونه بهشون داده تنشه و جلوی لباسش بازه. در حالی که به آرنجش تکیه داده، سینهاش کاملا آشکار بود .
گرما زیر شکمش جمع شد، چشماش رو ازش گرفت . دستش رو دراز کرد و لمسش کرد، احساس میکرد که عضلات لان جان به لمسش واکنش نشون میده .
"چی کار می کنی؟"
وی یینگ نمی دونست چی بگه "من بدم نمیاد حسودی کنی لان جان، اما من در مورد ون لینگ همچین احساسی ندارم "
"چه جور احساسی؟"
بدن لان جان رو روی بدن خودش کشید" اینطوری"
چونه اش رو بوسید و سپس گردنش رو بوسید، شروع به مکیدنش کرد. لان جان زیر لب کلمات نامفهومی میگفت و وی یینگ سرش رو به عقب خم کرد و لب هاش رو در اختیار لان جان گذاشت .
لان جان شروع به بوسیدنش کرد و بوسه داغ تر شد. وی یینگ با حرص زبون لان جان رو می مکید و دستش رو روی کمر صافش می کشید.
لان جان سرش رو خم کرد تا گردنش رو ببوسه و وی یینگ می دونست اثرش میمونه، اما اهمیتی نمی داد. بدن لان جان روی بدنش... حس خوبی داشت . خدایا داشت می سوخت. می خواست بند لباس لان جان رو باز کنه، اما وقتی نگاهش به بدنشون افتاد، می تونست دو هسته روشن و درخشان رو ببینه . هوس ذهنش رو مه آلود کرده بود، اما نه آنقدری که نترسه.
ناله کرد "بس کن. ما... ما نمی تونیم این کار رو انجام بدیم، لان جان"
دست های لان جان یخ بست و سرش رو به آرومی بالا گرفت، چشماش مثل شب گذشته شیشه ای بود "مشکل چیه؟"
وی یینگ حس کرد ناراحت به نظر میرسه. سرش رو تکون داد"هیچی" در نهایت گفت "خیلی زوده"
وقتی بینشون فاصله انداخت جسمش به درد اومد اما نمیتونست اجازه بده این اتفاق بیفته قبل ازاینکه مطمئن بشه چه اتفاقی داره براشون میفته .
لان جان سرش رو تکان داد، اما تکان نخورد، به نظر میرسید که مثل وی یینگ نیاز به نزدیک موندن رو احساس میکرد.
همون لحظه در به صدا اومد و یک خدمتکار آوردن لباس های شسته شده شون رو اعلام کرد. وی یینگ برای گرفتنش دوید.
***
وقتی به سیژوی و جین لینگ پیوستن تا سفر برگشتشون رو آغاز کنن، خیالش راحت شد. به نظر میرسید که دو پسر دیگه، متوجه تنش نشدن . وی یینگ و سیژوی به شوخی دوستانه خودشون ادامه دادن.سیژوی پرسید " پدر و مادرت رو می شناختی؟"
تقریباً توی نیمه راه بودن و برای آب خوردن در چشمه ای توقف کردن. وی یینگ آب نوشید، سپس ملاقه رو به جین لینگ داد.
پاسخ داد " زمانی که من فقط چهار یا پنج ساله بودم مردن، بنابراین من فقط چند خاطره ازشون دارم"
جین لینگ اظهار نظر کرد " باید دوستی خوبی با رهبر قبیله جیانگ داشتن که تو رو به فرزندی قبول کردن"
وی یینگ سر تکون داد "این از لطفشون بود"
" اونا چطوری بودن؟" سیژوی پرسید "اونا مثل تو بودن؟"
وی یینگ خندید "فکر میکنم مادرم حداقل تا حدودی اینطوری بوده . من همیشه لبخندش رو به خاطر میارم. اونا عاشق هم بودن. من این رو به یاد دارم. اونا پیوند هسته داشتن" در حین گفتنش نگاهی به لان جان انداخت.
جین لینگ مسخره کرد "ییوند هسته افسانه اس"
لان جان گفت "موارد مستندی از اتصال هسته از طریق طلسم وجود داره " روی صخره ای با فاصله کمی ازشون نشسته بود. "اگر چه هیچ کس این کار رو برای قرن ها انجام نداده "
سیژوی گفت "من فکر میکردم جادوی پیوند هسته اینه که اگه جفت واقعی روحیت رو پیدا کنی، این اتفاق میافته "
جین لینگ تکرار کرد "به همین دلیل گفتم این یه افسانه اس، جفت روحی وجود نداره"
لان جان گفت "ثبت شده که از اتصال هسته قدرت کولتیواتورها به صورت تصاعدی افزایش پیدا میکنه و میتونستن از قدرت هم استفاده کنن. اما محدودیتهایی روی تواناییشون تحمیل میکرد و باعث میشد نتونن از هم جدا باشن و حتی هویت جدایی از هم رو تحمل کنن، یا اینکه یکی از اونها بعد از مرگ دیگری زندگی کنه"
وی یینگ با تعجب پرسید "چرا اینقدر در موردش میدونی؟"
لان وانگجی شونه هاش رو بالا انداخت و بلند شد "زمانی فکر می کردم... عاشقانه اس " شروع به راه رفتن کرد و ندید که هر سه همراهش با چشمان درشت و دهان باز بهش خیره شدن.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕
Fanfictionوی ووشیان، پسر خوانده قبیله جیانگ، جای خواهرش رو در مراسم ازدواج گردهمایی قبیلهها میگیره. خانواده لان اولین پیشنهاد رو ارائه میکنه اما اونا هیچ تذهیبگر زن واجد شرایطی ندارن. پس چرا لان وانگجی، پسر دوم خوش تیپ اما سختگیر خانواده لان بلند میشه و ب...