Part19: Things You Don't Expect

11 1 0
                                    

لان شیچن برادرش رو هنگام شام تماشا میکرد. کل روز هم از لان جان هم وی وشیان خبری نبود.جیانگ چنگ گفته بود که وی ووشیان تو اتاقش نیست و لان شیچن با فرستادن کسی دنبال لان وانگجی موافق نبود.

حالا که اونا رو تماشا می‌کرد، می‌دونست که این دستور درستی بوده. بازوی چپ وی ووشیان در حالی که غذا می خورد و با بقیه حرف میزد کنارش آویزان بود، همینطور دست راست لان وانگجی.

احتمالاً هیچ کس دیگه ای متوجه نمیشد، اما این باعث میشد برادرش با خوشحالی لبخند بزنه چون لان وانگجی چپ دست نبود (جرررر دست های همو گرفتن )

***

وی یینگ از اینکه انگشتان لان جان بین انگشتاش لغزید متعجب بود، دستش رو روی تشکی که هنگام شام روش نشسته بودن گذاشته بود. حتی بیشتر از این تعجب کرد که در طول مدت شام دستاشون همنطوری موند. این باعث میشد لبخند بزنه اما سعی کرد جلوی دیگران و عموی لان جان ضایع بازی درنیاره. اگه لان جان بخواد این رو در ملاء عام نشون بده، این عروسی نمی تونست به این زودی برگزار بشه!

***

بعد از ظهر روز بعد، لان شیچن خودش به اتاق لان وانگجی رفت تا بهشون اطلاع بده که بازدیدکننده دیگه ای برای وی ووشیان اومده .(چه برادر با کمالاتی)

لان وانگجی در حال خواندن کتابی در مورد طلسم، و وی ووشیان در حال نواختن یک آهنگ با گیوچین وانگجی بود. سوالات ذهنش رو درگیر کرده بود اما کنارشون زد، مطمئن بود با گذشت زمان لان وانگجی هر چیزی رو که باید بدونه بهش میگه.

"استاد وی جوان، یکی براتون پیامی آورده"

وی یینگ پرسید "کیه؟"

لان شیچن نگاهی به برادرش انداخت که کتاب رو پایین آورده بود و بهشون نگاه میکرد (اول باید از شوهرش اجازه میگرفتی)

"ون چینگه. می خواد که فوراً باهاتون صحبت کنه"

وی ووشیان با تردید پرسید "گفت در مورد چیه؟"

"نگفت اما کاملاً آشفته به نظر می رسید"

وی ووشیان ایستاد "پاشو لان جان، بریم ببینیم اون خانم چی میخواد"

****

ون چینگ پس از تعظیم به هر دوی اونا گفت "من به نمایندگی از طرف قبیله ون نیومدم" قبل از اینکه نگاهش رو به وی ووشیان بدوزه با دلهره به لان وانگجی نگاه کرد "ون لینگ از زمانی که پیش ما برگشته تحت مراقبت من بوده. من از طرف اون اینجام"

لان وانگجی جلو رفت اما وی ووشیان دستش رو گرفت "پیام چیه؟"

آب دهنش رو قورت داد و سر تکون داد "اون در حال مرگه من کاملاً مطمئنم. در مورد دلیلش..من فقط میتونم حدس بزنم، اما اون در حال مرگه و همش سراغ تو رو میگیره"

وی یینگ عصبانیت لان جان رو احساس میکرد. می دونست این حس مال خودش نیست چون نه عصبانی بود و نه حتی ترسیده، فقط ناراحت بود. ون لینگ قبلا براش مهم بود مثل برادر بودن و هر دو ماجراجو. قبل از اینکه پدر ون لینگ اون رو به قبیله بربرها که تو شمال حکومت می کردن بده، اینطوری که الان هست نبود.

به لان جان نگاه کرد، به کسی که بیشتر از هر چیزی دوستش داشت و می دونست که این بهش آسیب می رسونه چون لان جان به وضوح می دونست که وی یینگ می خواد بره، صورتش سرد و سخت شده بود و با صدایی آهسته گفت "من باهات میام"

وی ووشیان سرش رو تکون داد و سپس به ون چینگ چشم دوخت "اگه این یه تله باشه، من روی تو حساب باز میکنم که بیایی نجاتم بدی"

موجی از درد بدنش رو فرا گرفت. از زمان اتصال هسته نتونسته بودن بیش از چند فوت از هم فاصله داشته باشن. حالا اون قصد داشت دورتر بره، پیش ون لینگ.آره من یه حرومزادم.

رو به ون چینگ گفت "فردا اول صبح میریم" به لان جان، چیز زیادی نمی تونست بگه.

****

عشق‌بازی اونا در اون شب مملو از رنج و ناامیدی بود اما همچنان با این احساس به پایان رسید که وی یینگ احساس می‌کرد لان جان اون رو به بُعد جدیدی منتقل کرده.

در حالی که سرش رو روی سینه لان جان گذاشته بود پرسید "میدونی که اونو به تو ترجیح ندانم، درسته؟"

"ذهن من این رو میدونه ولی هنوز هم درد داره"

وی یینگ بلند شد و ردایی به تن کرد. یک کیسه ابریشمی قرمز از جیبش بیرون آورد "یه چیزی برات درست کردم"

لان جان بازش کرد و یک نخ قرمز بیرون کشید "این چیه؟"

وی یینگ آب دهنش رو قورت داد "این برای توئه، در صورت تغییر نظرت یا اگه نتونستم برگردم، من اونو طلسم کردم بنابراین فقط باید اون رو به دور نخ سفیدی که الان ما رو به هم متصل کرده ببندی و اتصال هسته رو از بین می بره "

لان جان مدتی طولانی بهش چشم دوخت، سپس نخ رو تو کشو گذاشت "منم برات یه چیز دارم"

بقچه ای از قفسه‌ برداشت و بدون اینکه نگاه وی یینگ رو ببینه بهش داد "هدیه زودهنگام عروسی"

وی یینگ بازش کرد و ابریشم سفید روی زمین افتاد. روی لباس ابرهای گلدوزی شده بود، درست مثل تموم قبیله گوسولان اما نقره ای بودن نه آبی و با یک نوار مشکی، یک کمربند سیاه و نوارهای سیاه، سفید و نقره ای که از شونه آویزان شده بودن، تزئین شده بود.

وقتی وی یینگ هیچی نگفت لان جان پرسید "دوستش نداری؟"

با صدای ضعیفی گفت "تو باید بدونی که دارم"

"چه زمانی .... " این لباس اون رو به عنوان بخشی از قبیله لان مشخص می کرد، اما همچنین نشان می داد که اون چه کسی بوده و هنوز هم هست.

"چه زمانی این کار رو کردی؟"

لان جان شونه بالا انداخت "من روز بعد از گردهمایی شروع کردم" ضربه ای آرومی بهش زد "برو تو اتاقت بذارش. میخوام فردا بپوشی"

وی یینگ با اینکه هنوز کمی گیج بود ولی به حرفش گوش کرد.

𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now