دو ساعت و نیم بعد، لان جان خوابش رو رها کرد و تصمیم گرفت قدم بزنه. با خودش فکر کرد که دنبال وی یینگ نمیره .برادرش قبلاً تسلیم سؤالاتش شده بود و درمورد ورود قهرمانانه وی یینگ به مقر ابر در پشت یک اژدهای سیاه بزرگ گفته بود، که باعث شد نسبت به تصمیم به ظاهر مزخرفش احساس بهتری داشته باشه. دور کردن وی یینگ از خدمت به ون روحان کار درستی بود، حتی اگه با یه مرد ازدواج کرده باشه.
حرف وی یینگ رو به خاطر آورد و نوار پیشانیش رو کنار گذاشت.
فانوس ها هنوزم به صورت فواصل طولانی روشن بودن، فانوس ها رو دنبال کرد تا اینکه به یک دو راهی رسید که یک مسیر کاملاً روشن و مسیر دیگر در تاریکی مطلق فرو رفته بود. احساسی که نمیتونست توضیحش بده اونو به سمت مسیر تاریک کشید. ماه فقط به اندازه ای نور براش فراهم می کرد تا بتونه راهش رو پیدا کنه .
مسیر تاریک اون رو به لبه زمین تمرین قبیله جیانگ هدایت کرد. نمی تونست کسی رو ببینه، اما صدا های میشنید.
"نمیدونم چطور فکر میکنی که نیمهشب میتونیم تمرین تیراندازی انجام بدیم"
"چرا نتونیم؟ ما فردا از اینجا میریم. من به لان لینگ نمیام و وی یینگ احتمالاً حتی نمی تونه تو رقابت شرکت کنه"
وانگجی صدای ون لینگ رو شناخت و دیگری ممکنه جیانگ چنگ باشه.
جیانگ چنگ پرسید "چرا که نه؟"
"چون من الان بخشی از قبیله لان ام. وانگجی و شیچن همیشه برای قبیله لان تیراندازی میکنن"جیانگ چنگ گفت "خب، اینجا خیلی تاریکه حتی اگه ماه کامل باشه هم باز نمیتونیم اهداف رو ببینیم"
ون لینگ خندید "من ایمان دارم که میتونیم"
وانگجی میتونست بگه که دارن ازش دور میشن، بنابراین دنبالشون رفت و نزدیک جایگاه تماشاگران وایستاد.
جیانگ چنگ پرسید "تو این زمانی که نبودی، هسته ات بهتر شده؟"
"به من ایمان نداشته باش، چنگ چنگ. به برادرت ایمان داشته باش"
وانگجی در پاسخ چیزی زمزمه کرد. سپس ون لینگ فریاد زد "زودباش وی یینگ. هیچ کس تو اطراف نیست. روشنش کن!"
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد. سپس ستونی از آتش بالا اومد و چهره وی یینگ رو روشن کرد.
وقتی ستون به اندازه قدش بلند شد، رشته های از نور طلایی دور ستون آتش می چرخیدن، سپس با تکان دادن مچش، ستون به هوا بلند شد.
رو به دو دوستش کرد "چطوره؟"
جیانگ چنگ اخم کرده بود، اما ون لینگ براش کف زد "وی یینگ، تو خیلی قوی شدی. این تقریباً دیک من رو سخت میکنه!"
جیانگ چنگ چشماش رو گرد کرد "چرا هنوز اینطوری تو؟ کی میخوای زن بگیری؟"
ون لینگ با کنایه گفت "لان وانگجی چیزی که مال من بود رو از من گرفت. هنوز دارم باهاش کنار میام"
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕
Fanfictionوی ووشیان، پسر خوانده قبیله جیانگ، جای خواهرش رو در مراسم ازدواج گردهمایی قبیلهها میگیره. خانواده لان اولین پیشنهاد رو ارائه میکنه اما اونا هیچ تذهیبگر زن واجد شرایطی ندارن. پس چرا لان وانگجی، پسر دوم خوش تیپ اما سختگیر خانواده لان بلند میشه و ب...