Part10: Thirsty Boys

14 1 0
                                    


سیژوی زمانی که به اندازه کافی هوش و ذکاوت خودش رو به دست آورد تا دسته اجساد رو که اکنون دنبال وی ووشیان بودن رو ببینه گفت "ما نمی تونیم اون رو تنها بذاریم."

لان جان می‌تونست اونا رو ببینه که مانند یه توده سیاه و چرخان با چشم‌های قرمزشون بهم میپیوندن .

"شما دو نفر برگردید، به بازوی جین لینگ رسیدگی کن، اگر به کمک نیاز داشتی از صاحب مسافرخانه کمک بگیر . من دنبال وی یینگ میرم" 

"فقط ...." ( پسره رو مخ🤨)

سیژوی دستش رو روی دهن جین لینگ گذاشت و اون رو کشید و بهش گفت "اونا رو رها کن، اونا می تونن باهاشون کنار بیان. ما نمی تونیم"

لان جان از اینکه سیژوی و جین لینگ در راه برگشت بودن راضی بود و به چپ چرخید. در حال کشیدن شمشیرش بود که احساس کرد هوا در اطرافش موج میزنه. باد گرمی وزید و با عجله به سمت وی یینگ رفت. وی یینگ رو دید که دستاش رو به هم میکوبه و لب‌هاش در حال خوندن چیزیه، سپس با دست‌هاش تموم هوای اطرافش رو به جلو هل داد.

نواری از نور سفید از میان انبوه اجساد عبور کرد و همه اون ها رو به یکباره خاموش کرد و نور سفید بدون هیچ آسیبی از کنار لان جان گذشت، اما اون قدرت پشت نور رو احساس کرد. قدرت زیاد.

وی یینگ نگاهش رو به آن سوی دریای اجساد داد. لان جان دید که لب هاش حرکت می کنن. سپس یک دستش رو دراز کرد و موج نور به سمتش برگشت. این بار با گذشتن نور از میان اجساد، به خاک تبدیل شدن .

وی یینگ منتظر موند تا گرد و غبار بخوابه و سپس به سمت لان جان رفت. نگاهش مردد بود، راه رفتنش با تردید بود.

لان جان گفت "طلسم تمرین می کنی" سعی می کرد هر گونه قضاوتی رو از لحن خودش دور نگه داره. در حقیقت مطمئن نبود که در موردش چه احساسی داره. می‌دونست که اونا رو ممنوع کردن، اما ذاتاً بد نبودن. وی یینگ به تازگی کار خوبی باهاشون انجام داده بود.

"دیر یا زود متوجه می شدی. من... می‌دونم غیرمتعارفه اما همانطور که دیدی، من یک جورایی طبیعیم"

لان جان سری تکان داد. "بیا برگردیم"

در نیمه‌ی راه، یک کلاغ بزرگ از مسیر پایین رفت و وی یینگ ایستاد "ون لینگ!"

وی یینگ صداش کرد "ون لینگ، برگرد اینجا!"

لان جان شوکه شده به منظره روبروش نگاه میکرد که پرنده ای در حال چرخش در وسط جاده شناور شد. سپس بال‌هاش به بازوها، پاهاش به پا و سرش تبدیل به بزرگترین پسر ون شد.

وی یینگ پرسید "ون لینگ، چی کار کردی؟"

مرد خندید "هدیه خداحافظی کوچک منو دوست داشتی؟" در حالی که چشمان روشنش با آتش سردی می درخشید پرسید "اگر می دونستم انقدر سریع کارشون رو می سازی، به خودم زحمت نمیدادم"

𝑻𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now