12th Jump

275 35 4
                                    

تو راه برگشت هردو ساکت بودیم. هرکی تو دنیای خودش بود... وقتی برمیگشتیم تازه متوجه شدم چقد از خونه دور شده بودیم و توی راه رفت من اصلا متوجه این موضوع نبودم... اما خب، خوشبختانه از راه های اصلی رفته بودیم و راحت میشد راه خونه رو پیدا کرد.

منتظر بودیم چراغ سبز شه و ماشین های در حال عبور رو نگاه میکردیم که آندره گفت: خانوم فرنسیس و آقای مارک نباید چیزی بفهمن... ممکنه باهم بودنمون رو محدود کنن

میخواستم برگردم بهش بگم کدوم باهم بودنی... اما نمی تونستم. نمی تونستم به این راحتی دل آندره رو بشکونم... حداقل اینطور فکر میکردم

ادامه داد: بهتره به امیلی هم چیزی نگی به نظر میاد ازین دهن لقاست...

دهن لق؟ احمق اون عاشقته اگه بفهمه منو می کشه....

باید بهش بگم هیچ حسی بهش ندارم، باید بهش بگم این یه اشتباه بود... یه سو تفاهم... یه اتفاق. مغزم داد میزد اما سکوت کرده بودم...

به خونه نزدیک و نزدیک تر شدیم... این آخرین فرصت من واسه زدن حرفام بود. اگه نمی گفتم آندره فکر میکرد دوسش دارم...

توی یه کوچه بالا تر از خونه وایسادیم. کوچه ی خلوتی بود.

آندره دستمو گرفت: لیلی من دوستت دارم...قبل اینکه برسیم خونه میخواستم اینو گفته باشم تا اگه نتونستم عشقمو پیش بقیه بروز بدم بدونی چیزی بینمون عوض نشده و هنوزم دوستت دارم. فقط پیش بقیه باید نقش بازی کنیم.

لبخندش دلمو لرزوند... اما نه... لیلی این عشق نیس. تو حسی به آندره نداری...

سرمو تکون دادم و دستمو از دستش بیرون کشیدم. موهامو با دستم دادم عقب و نگاش کردم. سردرگم به نظر میرسید. من سردرگم تر ازون بودم... دوسش دارم یا نه؟ من چم شده؟

آندره: چیزی شده؟

تصمیمم رو گرفتم. آره لیلین این بهترین کاره. عشق و عاشقی و دوس شدن با پسرایی که به هیچ کدومشون نمی شه اعتماد کرد فقط مانع پیشرفتته. فقط بیخودی مشغولت میکنه.

محکم گفتم: آندره... به نظر میاد سوتفاهم شده

آندره: منظورت چیه؟

با صدای سردی گفتم: اون اتفاق توی پارک... اون خب... فقط یه اتفاق بود... همونجا دفنش کن انگار که اتفاقی نیافتاده.

آندره قیافه ی دل شکسته ای داشت، توی نگاش یه جور ناراحتی همراه با عصبانیت موج میزد: تو الان... عشق منو رد کردی؟

لیلین: آره درسته، معذرت میخوام. معذرت میخوام اگه امیدوار شدی و ممنونم که دوسم داری... اما...

Grand jetéWhere stories live. Discover now