30th and Last Jump

608 45 30
                                    

*ای خدا اگه این مینی اینجا نبودا این پرونده ی لعنتی رو پرت میکردم اینور اونور بعدم با دریل سوراخش میکردم...

همه ش به خاطر لیلینه. کصافط فکرمو مشغول کرده، نمی تونم رو مشکل مردم تمرکز کنم...*

گوشیم رو چک کردم ساعت 2 شده بود و هنوز خوابم نمی برد. حتی یه خط از پرونده رو درست حسابی بررسی نکرده بودم -_- یه کت از توی کمد برداشتم و از خونه زدم بیرون. شاید اگه هوا بهم بخوره حالم بهتر شه. ماشینو روشن کردم و به طرف کوچه ای که چند ساعت پیش جلوش بودیم رفتم.

ماشین رو پیش همون سوپر مارکت پارک کردم و توی کوچه شروع کردم به قدم زدن. نمی دونستم خونه ش کدومه فقط قدم میزدم. بی هدف. چندین بار تا ته کوچه که اتفاقا بن بست هم بود رفتم و برگشتم... *آخه نصف شب اونم وقتی هوا انقد سرده کدوم احمقی میاد تو خیابون قدم زدن کیم جونگ این؟!*

خودمو سرزنش میکردم اما اصلا حواسم به هیچی نبود و همه ش درگیر خاطرات گذشته بودم. انقدی درگیرش بودم که چیزی توجهم رو جلب نمی کرد. مدرسه باله، من، لیلین، آندره، آلیس... همه و همه...

وقتی برای بار سوم توی اون شب گوشیم رو چک کردم ساعت 4 صبح بود... پیش یه درخت نشستم و برگشتم انگلیس! همون روزایی که باهم صمیمی تر شده بودیم... چه شبایی بودن، وقتی توی پارک قدم میزدیم روز به روز بیشتر از راز هامو براش میگفتم...

برگشتم به روزی که به بدترین شکل منو از خودش روند... اون آدمیه که منو توی سخت ترین شرایطم ول کرد. وقتی من با ارزش ترین چیزم رو از دست داده بودم...

اصلا برای چی اومدم اینجا؟ میخوام ببینمش؟ اگه دیدمش میخوام بهش چی بگم؟ میخوام بزنمش؟ بهش فحش بدم و بگم ازش متنفرم که گند زد به زندگیم و رویام و همه چیزمو ازم گرفت؟

بهش بگم بعد ازینکه رفت هیچی جاشو برام پر نکرد؟ از سختیایی که این چند سال با خانواده کشیدم بگم؟ از سخت بودن کنکور و درس زیست؟ ازینکه بعد ازون روز دیگه هیچ وقت نرقصیدم؟

یا شایدم دیگه واسه این حرفا دیر شده. شاید دیگه باید گذشت و فراموش کنم و برگردم خونه، برم خواستگاری اون دخترا که مامانم میگه....

صدای باز شدن یه در فلزی رو از پشتم شنیدم. سرمو برگردوندم. یه پیرمرد بود که خیلی نگران و مضطرب به نظر میرسید. درو باز کرد و رفت تو نگام هنوز بهش بود که چطوری با اینکه ناتوان بود سریع با قدم های کوتاه برگشت تو حیاط و یه دختر بچه ی کوچولو رو بغل کرد و آورد به طرف ماشین... از دور شبیه مریضا بود.

از جام پریدم: هارابوجی؟ شما به کمک احتیاج دارین؟

یه نگاه به سرتاپام انداخت. اولش که خیلی ترسید که نصف شبی یکی تو خیابونه. بعد یکم آروم شد و دختر رو خوابوند صندلی عقب ماشین و حتی جوابمو نداد.

Grand jetéWhere stories live. Discover now