دوشنبه صبح زود بیدار شدم و بعد ازینکه لباسامو تنم کردم و کیف و کتابام رو برداشتم آماده ی رفتن به مدرسه شدم
در آشپزخونه رو باز کردم و رفتم طرف یخچال. میخواستم کیک و آب میوه ای که دیروز از سوپر مارکت خریده بودم رو بردارم و توی راه بخورمشون. کل دیروز ظهر مشغول تمیز کردن آشپزخونه شده بودم و آخرین روز بیکاریم رو صرف اونجا کرده بودم...
البته پشیمون نبودم حالا که تمیز شده بود میشد توش غذا پخت و با خیال راحت چیزی توی یخچال گذاشت
در یخچال رو باز کردم O_o هی... آب میوه م کو؟کیکم هنوز تو یخچال بود ولی آب میوه نه... کیک رو بیرون آوردم و همه جای یخچال رو نگاه کردم اما هیچ خبری از آبمیوه نبود... اگه میخواستم بیشتر ازین دنبالش بگردم دیرم میشد. از خونه رفتم بیرون اما کل راه تو فکر آب میوه بودم... من مطمئنم کسی توی اتاقم نیومده پس چطوری اون آبمیوه..
سوفی: هی یووو
سلام دادم: سوفی... ترسوندیم!سوفی خندید: آره دیدم تو فکری! چیزی شده؟
سرمو تکون دادم. اگه بهش میگفتم آب میوه از تو یخچالم نا پدید شده حتما مسخره م میکرد. با هم به طرف ساختمون رفتیم
YOU ARE READING
Grand jeté
Fanfiction^_^ Hey there Everyone this is Parnia from Fictionkorea.tk داستان رو شاید خونده باشین... ازین به بعد سعی میکنم اینجا هم آپ کنم تا بچه ها همه جوره بتونن داستان رو دنبال کنن داستان درباره ی رقصه! از نوع باله... کای خب میدونین تو کار باله بوده از بچگی...