26th Jump

312 29 6
                                    

مامان کای نگام کرد: نمی خوای بری خونه؟ کای که بیهوشه... موندن اینجا فایده نداره. خیلی خسته شدی برو خونه بخواب. من پیشش میمونم.

اما من نمی تونستم تصور کنم که بخوام برگردم خونه. خجالت میکشیدم ازینکه جلوی یه جماعتی گند زدیم. ازینکه سوفی و امی با تحقیر نگام کنن میترسیدم...

از جام تکون نخوردم: نمی شه منم بمونم؟ بیمارستان اجازه نمیده؟

سرشو تکون داد: نه اینجا مال ماست پس هرچقد بخوای میتونی بمونی. واسه خودت میگم...

همونطور تا چندین دقیقه روی اون صندلی که نسبت به تخت کای دور تر بود نشسته بودم. مامانش پیشش بود و دستشو گرفته بود.

اوما: لیلین برو بخواب رو تخت اتاق کناری. خالیه... کمرت خشک میشه بعد کای با من دعوا میکنه.

آروم خندید و موهای کای رو نوازش کرد.

این بار دیگه بد میشد اگه گوش نمی دادم. کیفم رو برداشتم و بعد از یه تعظیم کوتاه از اتاق رفتم بیرون.

اتاق کناری هم شبیه همین اتاق بود یه اتاق وی آی پی. تختش مثه پنبه و پر نرم بود... روش خوابیدم. هیچ وقت تختی به این نرمی نداشتم... به پهلو چرخیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم. ینی کای حالش خوب میشه؟

ینی باید ازهم جدا شیم تا بره کره؟

اشک یه بار دیگه تو چشمام حلقه زد.

فکر میکردم عشقمو پیدا کردم. یا حداقل اگه این عشق نبود یه دوست پیدا کردم، کسی که تا یه مدت طولانی مراقبم میمونه... اما بازم این دنیا، این زندگی میخواست آدمی که برای من مهم بود رو ازم بگیره...

این بار دیگه مامان باباش کوتاه نمیان. این بار واقعا میره و من میمونم، من میمونم و یه مدرسه ی رقص که توش هیچ دوستی برام نمونده...

حتی آندره...

توی همین فکرا بودم که خوابم برد...

***

صبح یه پرستار بیدارم کرد و گفت یه مریض قراره بیاد اونجا و باید یکم مرتب کنن پس باید پاشم. رفتم اتاق کناری پیش کای. خبری از مامانش نبود و خودش خواب بود... نشستم پیش تختش و دستشو گرفتم. چشماشو آروم باز کرد: لیلی...

لبخند زدم: هی... کای تو خوبی؟

موهاش رو از تو صورتش کنار زدم: مامانت کوش؟

کای: رفت بگه صبحونه بیارن و دکتر بیاد ببینتم.

ازینکه حالش خوبه خوشحال شدم.

Grand jetéWhere stories live. Discover now