Pre-Jump

1.1K 56 11
                                    

-:خانوووووم خانووووم کیفتون!

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم مرد میانسالی که که هنوز روی صندلی ها نشسته بود داشت صدام میکرد... چشمم به کیف صورتی رنگم افتاد وااای... جا مونده بود. باید عجله کنم...

دویدم و برش داشتم. لبخند زدم: ممنونم آقا

یه چمدون خیلی بزرگ و یه کوله و یه کیف دستی... این همه رو باید ببرم... صدای سوت های مسئول اعلام میکرد که قطار به زودی اونجارو ترک میکنه. دویدم و به سختی چمدونم رو از 3 تا پله ی کوچولو بالا کشیدم. خود آقایی که سوت میزد هم یکم کمکم کرد دسش درد نکنه. وارد قطار شدم... بلیتم رو بیرون آوردم کوپه ی 7 صندلی 22... خوبه نزدیکه...

خودمو رسوندم و بعد از اینکه وسایلم رو بین دو کوپه توی جای مخصوص چمدونا گذاشتم نشستم سر جام. خوشبختانه فقط چند تا پیرزن اونجا بودن. این سفر طولانی بود واسه همین باید حسابی راحت مینشستم که اذیت نشم...

***

وقتی از آلمان رسیدم فرانسه تقریبا هیچی ازم نمونده بود... حس میکردم قطار یه بار از روم رد شده... خب راستش اونقدی پول نداشتم که بتونم با هواپیما برم واسه همین با قطار اومده بودم و چندین ساعت تو راه بودم..

از تاکسی پیاده شدم و به کمک راننده چمدونم رو از ماشین بیرون آوردم. محوطه ی قشنگی بود. پر از درخت. درخت های کاج و بلوط و...

برگ های رنگارنگی زمین رو پوشونده بود و وقتی روی اون برگ های خیس پا میذاشتم چکمه هام گلی میشد... 3 ساختمون حدودا 10 طبقه ای یا شایدم بزرگتری دور تو دور دیده میشدن. بالکن های بزرگی جلوی هر طبقه بود که با یکم دقت فهمیدم اون بالکن نیس بلکه یه جور راه عبوره... ینی باید ازونجا وارد اتاقم بشم؟

نفس عمیقی کشیدم و از در اصلی وارد ساختمون شدم...

طبقه ی اول دفتر مسئول خوابگاه بود. مستقیم رفتم اونجا. خانوم پیری پشت میز نشسته بود. بینی کشیده ای داشت و لباش کوچولو بود... مطمئنا وقتی جوون بوده خوشگل بوده. سلام دادم و بعد از پر کردن چند تا فرم کلید اتاقم رو گرفتم و رفتم بالا...

آسانسور باز شد و وارد راهرویی شدم که از طریقش میشد وارد همون بالکنا شد و بعد از عبور ازشون رسیدم به دری که روش 405 نوشته شده بود. این اتاق برای 2 سال آینده اتاق من بود...

کفشای گِلیمو در آوردم و وسایلم رو همونطور جلوی در گذاشتم و پریدم تو تخت. فردا شنبه بود و دوشنبه مدرسه شروع میشد تا اون موقع میتونستم خستگی بگیرم و آماده شم...

***

با صدای باز شدن در از خواب پریدم.... به نظر میومد شب شده چون همه جا تاریک بود. چشمام رو که باز کردم دیدم از دری که قطعا در ورودی نیس یه نفر اومده تو. همونطور دستگیره ی در تو دستش بود و بهم خیره شده بود...

چشمامو مالیدم... وقتی دستمو از روی چشمام برداشتم هیچ خبری نبود...

Grand jetéWhere stories live. Discover now