16th Jump

285 34 6
                                    

چشمام رو باز کردم، سقف سفید، بوی مواد ضدعفونی کننده... مواد شوینده... صدای سکوت و در همین حال شلوغی... خوب اینجارو میشناسم. اینجا دنیا اومدم و اینجا بزرگ شدم

بیمارستان...

تقریبا از جام پریدم : من کجام...؟

میدونستم اما شوک بهم وارد شده بود

جالب اینجاست که دردی که توی کمرم حس کردم اجازه نداد زیاد تو اون حالت بمونم و دوباره افتادم. به حالت خوابیده.

آندره دستشو گذاشت رو شونه م: هی داداش خوبی؟

سرمو چرخوندم نفس نفس میزدم انگار از یه خواب بد پریده باشم: منو واسه چی آوردین اینجا؟ من چمه؟ چرا نمی تونم پاشم...

آندره: هی هی، آروم... یه نفس بکش...

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا نمی تونم پاشم؟

آندره: دیشب باز واسمون دردسر درست کردی که پسر.

بهش خیره موندم: دیشب؟

هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد... دیشب... دیشب... آخ سرم... سرم چقد درد میکنه تصویر های محوی از یه کوچه ی خالی تو ذهنم اومد.

دستامو رو شقیقه هام گذاشتم آندره متوجه شد

آندره: گوشی بدم زنگ بزنی به آلیس یا بگم بهت آرامبخش بدن؟

تقریبا لبخند زدم و سرمو تکون دادم: چیزیم نیس. فقط بگو چی شده یادم نمیاد!

آندره: داداش به مغزت فشار نیار بذا واست بگم... رفتی مست کردی با یه مغازه دار دعوات شده...اومدی بزنیش، زدتت... بعد از دعوا پرتت کرده وسط خیابون تو هم یه ماشین زده بهت. شانس آوردی امی مثه گاو هوس هلو کرده بود منم اومده بودم اونجا میوه بخرم که از دور دیدمت و آوردمت بیمارستان و حالا خوبی. وگرنه الان دیگه پیشمون نبودی

چشمام گرد شد: ماشین؟ ماشین زده بهم؟ من... من که؟ فلج نشدم؟

خاطرات بچگی و تصویرایی که از داداشم تو ذهنم بود برام تداعی شد... وای نکنه این همه بد رفتاری باهاش کردم خدا زد کمرم؟

نه... کای -_- تو کار بدی نکردی. اون از بچگی تورو اذیت میکرد. حقش بود.

اما اون...

اون الان مرده... و من حتی نرفتم سر قبرش... من حتی سراغش رو نگرفتم. من حتی یه بار حالشو نپرسیده بودم و نمی دونستم حالش خوش نیس.

آندره لبخند زد: کجایی؟ رفتی تو فکر! چیزیت نیس کای؛ برو خدارو شکر کن چیزیت نیس...

Grand jetéWhere stories live. Discover now