Fifth Jump

325 30 4
                                    

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. روی زمین بودم و کمرم خشک شده بود. تو همون حالت نشسته خوابم برده بود... گوشی رو از رو میز برداشتم

لیلین: الو؟

امی: لیلین یه خبر

لیلین: سلام امی... بگو

امی: چون بابام مدیره زودتر فهمیدم و گفتم به تو هم بگم. تو هفته ی آینده قراره یه مسابقه ی رقص برگذار شه...

خمیازه ای کشیدم و گفتم: خب واسه چی داری بهم میگی؟

امی: واسه اینکه این مسابقه ی رقص یه جور کلک پشتش هست

لیلین: ها؟

امی: کجایی الان؟

لیلین: خوابگاه

درو باز کن من پشت درم

خندیدم: جدی؟

وقتی در زد فهمیدم جدی میگه. درو باز کردم و اومد تو.

امی بغلم کرد و نشست رو تخت: چه اتاق کوچولو و خوشگلی...

لبخند زدم: مرسی...خب قضیه ی مسابقه چی بود؟

امی: ببین یه مسابقه گذاشتن که مثه همه ی مسابقه های دیگه ست... بچه ها میرن همون کلاب اون شبی. کل بچه های مدرسه رو دعوت میکنن... اونجا دنس بتل میذارن... اما موضوع اینه که چون بچه ها نمی دونن این مسابقه رسمیه خیلیا تمرین نمی کنن و خیلی ها اصلا شرکت نمی کنن! میفهمی چی میگم؟

لیلین: منظورت چیه؟ رسمیه؟ ینی چی؟

امی: ینی اینکه بابای من و معلم باله و ژیمناستیک اونجا حضور دارن... اما کسی نمی دونه.

بعد بین رقصنده ها و بالرین ها 10 نفر انتخاب میشن و یه جایزه ی خاص واسشون هست.

نشستم رو تخت پیش امی: اما امی. چرا اینو بهم گفتی؟ آخه الان حس میکنم ما تقلب کردیم...

امی: منم اتفاقی شنیدم... بعدشم لیلین، من میخوام تو قبول شی. تو فوق العاده ای. این حق توئه که برنده شی.

لیلین: حالا جایزه چیه؟

امی سرشو تکون داد: نمی دونم... خب لیلین من برم... امشب مهمون داریم.

لیلین: تو توی خوابگاه نمی مونی؟

امی: من تو خوابگاه اتاق دارم اما فقط بعضی وقتا میام. خب آخه خونه ی ما تو پاریسه...

***

به دیوار تکیه دادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم... شب بود و محوطه با نور هایی که بیرون بود روشن شده بود. باید میرفتم قدم بزنم؟

Grand jetéTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang