بگایی(2)

27 6 0
                                    

گوشیش رو توی دستش فشرد و از خونه بیرون رفت، ذهنش درگیر اون عکس لعنتی بود که تهیونگ براش فرستاده بود. شاید هم درگیر هوانگ که تهیونگ وسط دعوا بحثش رو پیش کشید.

دروغ بود اگر می‌گفت توی قرار اول از اون پسر کله شق خوشش نیومده و به هوانگی که حتی درست نمیدونه کیه حسودی نمی‌کنه.

به سمت ویلا رفت و نگاهی به چراغهای خاموش انداخت، اهمیتی نداد و در زد، براش مهم نبود اگر کسی اون داخل خواب بود، باید تهیونگ رو میدید.

بعد از چند دقیقه در باز شد و دوباره اون چهره عصبی و بامزه جلوی چشماش نمایان شد، با دیدن اخم روی صورت تهیونگ که به طرز باورنکردنی بامزه بود نتونست جلوی خندش رو بگیره، سرش رو پایین انداخت و دستش رو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد لبخندش رو از جلوی چشم اون پسر سلیطه پنهان کنه.

تهیونگ با دیدن جونگ کوک توی اون وضعیت سعی میکرد عادی رفتار کنه، انگار که از اون موقع پشت در منتظرش نبوده و با دوباره دیدنش قلبش نمی‌خواد از سینش بیرون بزنه.

+میخندی؟.

پرسید و جلو رفت، و لگد محکمی به وسط پاهای دوست پسر بدبختش زد.

+از این به بعد میبندی.

جونگ کوک با برخورد پای تهیونگ به ناحیه حساسش یا به زبون ساده تر "دیکش" داد زد و با دوتا دستش بین پاهاش رو گرفت و فشرد و بچه هاش رو دید که یکی یکی از جلوی چشماش رد میشدن و هر ثانیه کلمه بابا توی گوشش میپیچید.

+عقیمم کردی.

سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به تهیونگ داد که با پوزخند بهش خیره شده بود، به خاطر این حجم از پرویی پسر ابرو بالا انداخت و بی توجه به دردش وارد خونه شد و تهیونگ رو به دیوار کنار در کوبید، اون رو بین خودش و دیوار قفل کرد و بدنش رو به بدن تهیونگ فشرد.

+مامان بابات بهت ادب یاد ندادن نه؟.

تهیونگ لبخند زد و دست هاش رو روی سینه های جونگ کوک گذاشت، سرش رو بلند کرد و به چشم های جونگ کوک خیره شد.

+نگران ادب منی؟...خب باید بگم نه... مامان بابای من حتی نمیدونن ادب با کدوم ب نوشته میشه.

جونگ کوک پوزخند زد و دست هاش به آرومی روی کمر تهیونگ سر خورد، دستش رو زیر لباس پسر برد و شروع به نوازش کمرش کرد. سرش رو داخل گردن تهیونگ فرو برد و بینیش رو به گردن تهیونگ مالید و با صدای آروم و کمی خشنش زمزمه کرد.

+مشکلی نیست...من بهت یاد میدم.

تهیونگ لبش رو گزید، سرش رو به پهلو کج کرد و دسترسی بیشتری از گردنش به جونگ کوک داد، دست هاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد و احساس میکرد پاهاش هر لحظه سست تر میشه.

جونگ کوک لبخند زد و بوسه کوتاهی روی گردن تهیونگ گذاشت، نفس داغش رو روی گردن تهیونگ خالی کرد و دوباره اون نقطه رو بوسید و شروع به مکیدن پوست گردنش کرد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: 14 hours ago ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

DADDY JEON|KOOKVOnde histórias criam vida. Descubra agora