داستان ما :
جئون جونگکوک.
آلفای اصیل که قدرت برتر کشور ها رو داره . فرمانده ی کل کره ی جنوبی و آمریکای شمالی هستش .
آدمی که توی بچگیش صدمه های روحی بسیاری خورده و الان اون قدرتمند تر از هرکسیه.
سرد و مغروره ، بی توجه به کساییه که میخوان اونو حتی برا...
÷من خستم جیمینم...خستم از اینکه با اون خانواده سر و کله بزنم...جونگکوک برادرمه و من خوب میتونم بفهمم چه فشاری روشه که اون خانواده با امگاش خانوادن و اون نمی تونه اونو از اون خانواده نحس دور کنه...جانگ ووک...اون...اون..
جیمین لبای مرد رو بوسید .
×ششش نیاز نیست خودتپ اذیت کنی...میدونم...اروم باش مرد من.
یونگی قطره اشکی از چشمم پایین ریخت که جیمین محکم سرش اونو بغل گرفت و به سینه خودش چسبوند.
×متاسفم برای اون موقع...موقعی که تنها بودی.
. . . . . .
با از خواب بیدار شدنش و باز کردن چشم هاش،روی کاناپه رو به روی شومینه و نکته ی اصلی،تنها بودنش بود.
سریغ صاف شد و نشست که با پیچیدن درد زیادی توی بدنش اخی بلند کشید.
مبل کنارش سرد بود و خبر از نبود طولانی مدت مردش بود.
+جو.. جونگکوک ؟
تهیونگ صدا زد ولی خونه همچنان ساکت بود.
صدای پا یا حتی نفس مرد هم نمی شنید .
رایحه مرد گم شده بود.
انگار خیلی وقت بود که از خونه بیرون بود.
موبایلش رو چنگ زد و با استرس سمت مخاطبینش رفت و با فشردن اسم jongi اونو کنار گوشش نگه داشت.