"عشق"

206 33 16
                                    

در طول اون سال اتفاق هاي مهمي براي كارا افتاد كه باعث شد آرامش زندگيش به هم بخوره،به قول خاله هاش يه موضوع عشقي براش پيش اومد.

صبح روز ٢٣ مارچ سال ١٩٤٥،تو يكي از روزنامه هاي "مونترال" مطلبي با لحني تند و زننده در مورد مردم مونترال چاپ شد كه همه ي مردم كارا رو به نوشتنش متهم كردند،كارا كينه و دلگيري هاي زيادي از مردم اون شهر داشت،مردم اون شهر زماني كه كارا تو دبيرستان اون شهر بود شايعات زشت و زننده اي در موردش درست كرده بودن، كه كارا هرگز اونا رو نبخشيد،دوم اين كه كي به جز كارا مي تونست با اين همه ذكاوت و زيركي اينجوري طعنه بزنه؟هيچ وقت معلوم نشد نويسنده واقعي اين نوشته كي بود و تا اخرِ عمرِ كارا،اين مطلب به ضدش استفاده مي شد.

البته براي كارا هم بدك نشد،چون بعد از اون اتفاق به بيشتر جشن ها دعوت مي شد.مردم ميترسيدن مبادا اگه دعوتش نكنن سوژه داستان بعديش بشن.كارا به بيشتر جشن ها مي رفت،اما يكي از اين مهمونيا روند زنگيشو عوض كرد.كارا لباسي كه سال ها آرزوشو داشت خريده بود.پول لباسو با اخرين چكي كه از طرف يه مجله بابت چاپ سه داستان كوتاهش دريافت كرده بود،داده بود.پول زيادي براي يه لباس بود،در واقع خيلي خيلي زياد بود،لباسي بلند و سفيد رنگ با توردوزي نقره اي.هري به كارا گفته بود هروقت اون لباسو بخره ميادو نقاشيش ميكنه اما الان هري كجاس؟مايل ها از كارا دوره!!!

توي مهموني مردي كنار كارا نشسته بود و مدام جك هاي بي مزه تعريف ميكرد و كارا داشت واقعا جوش مي آورد و اما سمت چپ!!مردي كه تو اولين ديدار به كارا گفت:"شما مثه مهتاب ميدرخشيد" اين جمله كارا رو ب وجد آورد،احساس كرد واقعا تو يه نگاه عاشق شده،عشقي كه به نظر خودش واقعا شاعرانه و رمانتيك بود.اون مرد خوش قيافه كه اسم خوش آهنگش "نايل هوران" بود به همون صورت عاشق كارا شده بود،ازون به بعد زياد به نيومون سرميزد و حرفاي قشنگو تو دل برويي به كارا ميزد.كارا نوشتنو كاملا كنار گذاشته بودو شروع به خريدن جهيزيش كرده بود،خاله ها كاملا از ازدواجش با نايل راضي بودن،خوشحال بودن كه كارا داره با يه خانواده با اصل و نسب ازدواج مي كنهو خوشحال بودن كه از "كاغذ سياه كردن" هاي كارا خبري نيست.

اما اتفاق خيلي وحشتناكي افتاد.افتضاحي بود كه واقعا نميشد جمعش كرد،كارا با همون سرعتي كه به دام عشق افتاد به همون سرعت ازش دل كند،امروز عاشق بود ولي فردا نبود.كارا باورش نميشد اين واقعا خودشه،پس اون همه عشقو روياپردازي كجا رفت؟؟عاشقي كه كارا فكر ميكرد توي چشاش چيز عجيبي بود و مثه ماه ميدرخشيد،امروز هيچي تو چشاش نبود،در واقع كارا واقعا ازش خسته شده بودو اون مرد حوصلشو سر مي برد.
كارا از اين اتفاقا و افتضاحاي پيش آمده واقعا شرمنده بود،همه مردم فكر مي كردند كه نايل ولش كرده ولي قضيه واقعا اين جوري نبود،بود؟فقط نايلو كارا و خاله هاش از واقعيت اين اتفاقا خبر داشتن.
خاله مريِ جدي و بد اخلاق گفت:"دمدمي،دمدمي مزاج اينو از پدرش به ارث برده"
كارا جرعت نداشت از خودش دفاع كنه،فكر ميكرد هرچي كه ميگن حقشه،شايد واقعا دمدمي بود.حتما بود.عشقي كه به اون سرعت شعله ور شده بود الان ازش چيزي جز خاكستر نمونده بود.
كارا تا مدت ها از خودش شرمنده بود.شيش ماه بعد نايل با دختري از پريست پوند ازدواج كرد و اين هم سطحي بودن رابطش با كارا رو نشون ميداد.كارا واقعا افسرده شده بود،آيا دوستاش فراموشش كردن؟هري براي ديدنش بر نميگرده؟اينا سوال هايي بود كه ذهن كارا رو مشغول كرده بودن،عشق و عاشقي تا مدتي نماد دورويي و بدگموني تو داستاناش بود.

نظر بديد گايز❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️لطفا اگه فن فيكو دوس داريد دوستاتونو تگ كنيد و بهشون اطلاع بديد❤️❤️

ClimbWhere stories live. Discover now