خوش گذروني هاى دو هفته اىِ سارا شروع شد.پيك نيك،مهموني،.....اهالي نيومون به اين نتيجه رسيدند كه سارا يك هنرمنده و بايد مورد قدرداني و محبت مردم قرار بگيره براي همين بهش توجه زيادي مي كردند.مهمونياي زيادي برگزار شد و كارا هم مثله بقيه توشون شركت كرد.از همه بيشتر شور و شوق نشون ميداد و صداي خنده هاش توي كل مهموني پخش بود ولي همش كاملا مصنوعي بودن،كارا احساس ميكرد توي سينش به جاي قلب ذغالي گذاشتن كه هر لحظه بيشتر ميسوزه و پودر ميشه.
اسم هري هميشه همراه اسم سارا به زبون ميومد و اون دو اونقدر باهم خوش بودن كه كم كم همه به اين نتيجه رسيدن كه "درو تخته چه خوب باهم جور شدن!!"
كارا فك ميكرد اگه بين هريو سارا چيزي بود سارا حتما بهش مي گفت.سارا حتي از بروكلين پرسيد،كه اون همون احمق هميشگيه يا نه و به دفاع خشمگينانه ي كارا از او،خنديد.
سارا سر تكون دادو گفت:"مطمعنم يه روز يه نخست وزير معروف ميشه مثه خر كار ميكنه حتي يه فرصتم از دست نميده"
بروكلين به ديدن سارا آمده بود اما اونقدر كه از موفقياتاش گفته بود كه سارا حسابي حالشو گرفته بود!!جوري كه بره و ديگه پيداش نشه،در واقع اين دو هفته براي كارا مثه كابوسي بود كه وقتي هري رفت حس كرد ميتونه نفس راحتي بكشه.هري قرار بود با كشتي به اروپا بره و تو راه چند تا طرح دريايي براي يه مجله طراحي كنه.يك ساعت قبل حركت كشتي هري براي خدافظي اومد،سارا همراهش نبود-كارا فك كرد سارا رفته-اما زين اونجا بود و اجازه نداد دو نفره صحبت كنن.دو هفته پرشورو هياهو به پايان رسيد و كارا داشت به زندگي عاديش برميگشت.زين در مهمونيا و رقص ها شركت نميكرد،اما هميشه مراقب اوضاع بود.
كارا و هري استايلز دوستانه دست دادن و حرف هاشون مثل دو همكلاسي قديمي كه براي هم ارزوهاي خوب ميكنند فراتر نميرفت.هري حركت كردو حتي يه بارم سرشو برنگردوند،كارا هم تا هري رفت سرشو برگردوندو بحثيو كه داشت با زين مي كرد ادامه داد،كاملا واضح بود كه كارا فكرش جايي ديگس،زين بايد از مهارتش تو خوندن افكار ديگران استفاده مي كرد،نبايد چيزيو حدس ميزد؟اما چه چيزي؟؟نه نبود هيچ چيز نبود.اما كارا همچنان چشم به زمين دوخته بود.
نيم ساعت بعد،زين جايي كار داشت،رفت و كارا رو ميون گلاي پامچال تنها گذاشت.خاله مري كه از پنجره كارارو تماشا ميكرد با خودش گفت:"حتما داره داستان جديدي سر هم ميكنه"شايد داشت داستان جديدي سرهم ميكرد اما همين كه روز جاشو به شب داد،از باغ بيرون اومد.كارا شهرو ترك كرد و به جنگل رفت،فضاي پر ارامش درخت هارو ترك كرد،مراتع سرسبزو پشت سر گذاشت،از تپه ها بالا رفت،از كنار خانه ي نيمه كاره كه تو بچگي با هري "خونه ي مأيوس" صداش مي كردن،رد شدو به بالاي كوه رسيد،تقريبا انتهاي مسيرو دويده بود.يعني دير كرده بود؟اگر دير كرده بود چي؟
كشتي روياها كه نور غروب احاطش كرده بود از سواحل مه گرفته و ارغواني رنگ فاصله مي گرفت.كارا اونقد ايستادو تماشاش كرد تا كاملا ناپديد شد.كارا تشنه ديدن هري بود،فقط يه بار ديگه،دلش مي خواست اون طور كه بايد ازش خدافظي كنه.
هري رفته بود؛به دنيايي ديگه دنيايي خالي از هر عشق،هر رنگين كمان!
ميون چمن ها روي زمين افتاد،ناخوداگاه سر به گريه داد،تحمل اون اندوه غير ممكن بود.واقعيت نداشت.نه واقعيت نداشت كه هري با همون خداحافظي رسمي و سرد و بي روح رفته باشه.پس اين همه سال دوستيشون چي ميشد؟
با خودش گفت:"من احمقم هري فراموشم كرده،براش هيچ اهميتي ندارم.حقمه مگه خودم اون روزا فك نميكردم عاشق نايل هورانم،اما فراموشش نكردم؟حتما يه مفر خبرشو به هري داده.اون ماجراي مزخرف باعث شد هيچ اميدي براي خوشبختيم نمونه.غرورم كجا رفته؟دارم بخاطر مردي زاري ميكنم كه فراموشم كرده!!اما هرچي باشه بعد دو هفته ي مزخرف همراه لبخنداي زوركي و تهوع آور،اين گريه برام ارامش بخشه!"
بعد رفتن هري،كارا ديوونه وار به كارش چسبيد....
---------------------
از همه كسايي كه هميشه كامنت ميذارن و راي ميدن و فالو ميكنن واقعا ممنونم😘😘😘😘نظراتونو درباره اين قسمت بگيد تا يكشنبه نميذارم گايز امتحان دارم❤️❤️❤️😱
KAMU SEDANG MEMBACA
Climb
Romansaكارا ميدونه كه قراره نويسنده ي بزرگي بشه همچنين ميدونه كه خودشو عشق بچگيش هري استايلز باهم از پس موانع بر ميان.اما وقتي هري براي رسيدن ب هدفش كارا رو تنها گذاشت،دنياي كارا از هم پاشيد،رفتن هري باعث شد كارا راضي به ازدواج با مردي شود كه عاشقش نيست...